یه درد
واسه یه سری کار اداری رفته بودم سفارت ایران. بخش کنسولی بر خلاف انتظارم یه سالن شیک و پیک بود با کتابخونه و مجله ایرانی و تلویزیون شبکه جام جم، بساط چایی و بیسکوییت هم ردیف، جاتون خالی. باز خوبه که تو مملکت غربت آبروداری می کنیم، نه؟! کارمند اونجا یه حاج آقای به نسبت مرتب و خوش اخلاق بود که سعی می کرد کار همه رو سریع راه بندازه (جل الخالق!) تا ما ایستاده بودیم کارمون راه بیفته، تلفنی بهش شد و روبه روی ما تلفنو جواب داد، از حرفهاش چیزایی که یادم مونده رو می نویسم:
- ...باهات بدرفتاری می کنن؟ خب طبیعیه، شما مرتکب جرم شدی اینجا... من چطوری بیام بهشون بگم باهاش خوش رفتار باشین، حقوق بشر رو رعایت کنین؟ می دونی بهم چی می گن؟ می گن این کار رو می کنیم که زودتر برگرده کشور خودش. خب من چه جوابی دارم؟... پسر جان، تو بگو می خوای برگردی من نوکرت هم هستم. می یام دنبالت، اونوقت زبونم درازه حتی توهین هم بهشون بکنم، بلیت هم خودمون واسه ات می گیریم، با احترام می فرستیمت ایران... خودشون بفرستنت {یه کشور دیگه رو گفت}؟ اونم قاچاقی؟ با این وضعیت؟ ... تا هروقت بخوای بمونی وضع همینه، موندی اینجا که چی؟ برگرد مملکتت، همه اینا رو فراموش کن، برو پیش پدر و مادرت، قوم و خویشات... یعنی چی روی برگشتن نداری، رو داری از اجنبی سیلی بخوری؟... خیلی خب، اونقدر بمون تا بلکه به قول خودت ردت کنن، ولی از دست ما کاری برنمی یاد. تو که این راهو انتخاب کردی، تحملشم داشته باش...
دلم سوخت. خیلی دلم سوخت. کار ندارم حقشه یا حقش نیست، یا چرا ما این طوری آلاخون والاخونیم و این حرفها. فقط فکرشو بکن واسه این که تو کشورت نمونی، مرتکب جرم بشی تو مملکت غریب بعد زنگ بزنی به سفارتتون به التماس بیفتی که نذارین اینقدر منو اذیت کنن اما بازهم حاضر نباشی برگردی... خدایا همه غریبها و بی پناهها رو دریاب، الهی آمین.
این فیلم رو که دیدم باز همون بغض اومد سراغم. سبیل طلا و ژرف هم راجع بهش نوشتن. یه دانشجوی ایرانی تو دانشگاه ucla آمریکا چون نصف شبی تو کتابخونه دانشگاه به پلیس کارت نشون نداده، شوک الکتریکی بهش دادن و به طرز وحشیانه ای روی زمین کشوندنش... می دونی، اصلا مهم نیست چقدر مقصره، مهم درد این رفتارهای حیوونیه که آدم نمی دونه کجا ببره... درد این آلاخون والاخونیه، درد این کتکهاست که انگار عین طالع نحس همه جا با خودمون می بریم.