سفالينه
مهٔ 2004  
ژوئن 2004  
ژوئیهٔ 2004  
اوت 2004  
سپتامبر 2004  
نوامبر 2004  
دسامبر 2004  
ژانویهٔ 2005  
فوریهٔ 2005  
مارس 2005  
آوریل 2005  
مهٔ 2005  
ژوئن 2005  
ژوئیهٔ 2005  
اوت 2005  
سپتامبر 2005  
نوامبر 2005  
دسامبر 2005  
ژانویهٔ 2006  
فوریهٔ 2006  
مارس 2006  
آوریل 2006  
مهٔ 2006  
ژوئن 2006  
ژوئیهٔ 2006  
اوت 2006  
سپتامبر 2006  
اکتبر 2006  
نوامبر 2006  
دسامبر 2006  
ژانویهٔ 2007  
فوریهٔ 2007  
مارس 2007  
آوریل 2007  
مهٔ 2007  
ژوئن 2007  
ژوئیهٔ 2007  
اوت 2007  
سپتامبر 2007  
اکتبر 2007  
نوامبر 2007  
دسامبر 2007  
ژانویهٔ 2008  
فوریهٔ 2008  
مارس 2008  
آوریل 2008  
مهٔ 2008  
ژوئن 2008  
ژوئیهٔ 2008  
اوت 2008  
سپتامبر 2008  
اکتبر 2008  
نوامبر 2008  
ژانویهٔ 2009  
فوریهٔ 2009  
مهٔ 2009  
ژوئن 2009  
سپتامبر 2009  
اکتبر 2009  
نوامبر 2009  
ژانویهٔ 2010  
فوریهٔ 2010  
مارس 2010  
آوریل 2010  
مهٔ 2010  
ژوئن 2010  
سپتامبر 2010  
ژانویهٔ 2011  
آوریل 2011  
دسامبر 2011  
     جمعه، آبان ۲۶، ۱۳۸۵  

یه درد

واسه یه سری کار اداری رفته بودم سفارت ایران. بخش کنسولی بر خلاف انتظارم یه سالن شیک و پیک بود با کتابخونه و مجله ایرانی و تلویزیون شبکه جام جم، بساط چایی و بیسکوییت هم ردیف، جاتون خالی. باز خوبه که تو مملکت غربت آبروداری می کنیم، نه؟! کارمند اونجا یه حاج آقای به نسبت مرتب و خوش اخلاق بود که سعی می کرد کار همه رو سریع راه بندازه (جل الخالق!) تا ما ایستاده بودیم کارمون راه بیفته، تلفنی بهش شد و روبه روی ما تلفنو جواب داد، از حرفهاش چیزایی که یادم مونده رو می نویسم:

- ...باهات بدرفتاری می کنن؟ خب طبیعیه، شما مرتکب جرم شدی اینجا... من چطوری بیام بهشون بگم باهاش خوش رفتار باشین، حقوق بشر رو رعایت کنین؟ می دونی بهم چی می گن؟ می گن این کار رو می کنیم که زودتر برگرده کشور خودش. خب من چه جوابی دارم؟... پسر جان، تو بگو می خوای برگردی من نوکرت هم هستم. می یام دنبالت، اونوقت زبونم درازه حتی توهین هم بهشون بکنم، بلیت هم خودمون واسه ات می گیریم، با احترام می فرستیمت ایران... خودشون بفرستنت {یه کشور دیگه رو گفت}؟ اونم قاچاقی؟ با این وضعیت؟ ... تا هروقت بخوای بمونی وضع همینه، موندی اینجا که چی؟ برگرد مملکتت، همه اینا رو فراموش کن، برو پیش پدر و مادرت، قوم و خویشات... یعنی چی روی برگشتن نداری، رو داری از اجنبی سیلی بخوری؟... خیلی خب، اونقدر بمون تا بلکه به قول خودت ردت کنن، ولی از دست ما کاری برنمی یاد. تو که این راهو انتخاب کردی، تحملشم داشته باش...

دلم سوخت. خیلی دلم سوخت. کار ندارم حقشه یا حقش نیست، یا چرا ما این طوری آلاخون والاخونیم و این حرفها. فقط فکرشو بکن واسه این که تو کشورت نمونی، مرتکب جرم بشی تو مملکت غریب بعد زنگ بزنی به سفارتتون به التماس بیفتی که نذارین اینقدر منو اذیت کنن اما بازهم حاضر نباشی برگردی... خدایا همه غریبها و بی پناهها رو دریاب، الهی آمین.

این فیلم رو که دیدم باز همون بغض اومد سراغم. سبیل طلا و ژرف هم راجع بهش نوشتن. یه دانشجوی ایرانی تو دانشگاه ucla آمریکا چون نصف شبی تو کتابخونه دانشگاه به پلیس کارت نشون نداده، شوک الکتریکی بهش دادن و به طرز وحشیانه ای روی زمین کشوندنش... می دونی، اصلا مهم نیست چقدر مقصره، مهم درد این رفتارهای حیوونیه که آدم نمی دونه کجا ببره... درد این آلاخون والاخونیه، درد این کتکهاست که انگار عین طالع نحس همه جا با خودمون می بریم.

posted @ ۹:۵۷ قبل‌ازظهر