سفالينه
مهٔ 2004  
ژوئن 2004  
ژوئیهٔ 2004  
اوت 2004  
سپتامبر 2004  
نوامبر 2004  
دسامبر 2004  
ژانویهٔ 2005  
فوریهٔ 2005  
مارس 2005  
آوریل 2005  
مهٔ 2005  
ژوئن 2005  
ژوئیهٔ 2005  
اوت 2005  
سپتامبر 2005  
نوامبر 2005  
دسامبر 2005  
ژانویهٔ 2006  
فوریهٔ 2006  
مارس 2006  
آوریل 2006  
مهٔ 2006  
ژوئن 2006  
ژوئیهٔ 2006  
اوت 2006  
سپتامبر 2006  
اکتبر 2006  
نوامبر 2006  
دسامبر 2006  
ژانویهٔ 2007  
فوریهٔ 2007  
مارس 2007  
آوریل 2007  
مهٔ 2007  
ژوئن 2007  
ژوئیهٔ 2007  
اوت 2007  
سپتامبر 2007  
اکتبر 2007  
نوامبر 2007  
دسامبر 2007  
ژانویهٔ 2008  
فوریهٔ 2008  
مارس 2008  
آوریل 2008  
مهٔ 2008  
ژوئن 2008  
ژوئیهٔ 2008  
اوت 2008  
سپتامبر 2008  
اکتبر 2008  
نوامبر 2008  
ژانویهٔ 2009  
فوریهٔ 2009  
مهٔ 2009  
ژوئن 2009  
سپتامبر 2009  
اکتبر 2009  
نوامبر 2009  
ژانویهٔ 2010  
فوریهٔ 2010  
مارس 2010  
آوریل 2010  
مهٔ 2010  
ژوئن 2010  
سپتامبر 2010  
ژانویهٔ 2011  
آوریل 2011  
دسامبر 2011  
     پنجشنبه، مرداد ۰۱، ۱۳۸۳  

هيچی

بسم الله!
چند وخته اينجا نيومدم؟ خيالی نيست.
دلم واسه وبلاگ نوشتن تنگ شده بود. آقای مديرعامل می گن وبلاگ نويسی کار آدمهای بيکاره درضمن منشا وبلاگ صهيونيستها بودن که خواستن جوونای ما رو سر کار بذارن و از فکر جهاد با اسرائيل منصرفشون کنن. خب بايد با آقای مدير عامل موافق باشم نه؟ سرعتهای اين کارتهای پيزوری هم که تو هپروته و اين بدتر اعصاب آدمو خورد می کنه.
پسرعمه تو تنها کسی هستی که سراغمو می گيری دمت گرم. نمی دونم چرا وقتی ايران بودی ما اينقدر خودمونو واسه اون يکی می گرفتيم، شايد بچگی بود و جو گند خونه که هرکی عبوس تر بود رو بيشتر تحسين می کرد. به هرحال بی خيالش فعلا که رفيقمی و سراغمو می گيری دمت گرم.  منم همون نردبون چاقالويی که بودم هستم، يه مقدار شاکی تر و ننرتر، اما کمتر از اون موقعها تنها.
دستم بدجوری سوخته، مجبورم يه دستی زورکی بتايپم. موندم اونايی که خودسوزی می کنن چطور می تونن دردشو تحمل کنن؟ می خوای بميری هم يه جور بی درد بمير. سليقه نداری که. از من می پرسی قرص ديگوکسين از همه بهتره. يه لحظه ايست قلبی می ده، اون دانشجوی پزشکيه که واسم می گفت، می گفت مرگ خيلی شيرين و راحتيه... آره بابا. بيکاری خودتو دار بزنی يا بسوزونی؟ اما ديگه مردن هم معنی خودشو از دست داده. مردن هم مردنهای قديم.
خيلی دلم می خواد بميرم، اما می ترسم قبرم بيفته نزديک زمينهای مرغوب، هر روز سنگتراش و قبرکن با اون دستگاههای اعصاب خورد کنشون بيان زديک قبرم سر و صدا راه بندازن نذارن يه چرت بخوابيم. وصيت می کنم بعد از مردن جسدمو بسوزونين خاکسترمو هم بريزين تو دريا عين هنديها. سوختن بعد از مردن با سوختن قبل مردن قاعدتا فرق داره نه؟

پی نوشت : من خوشحالم... خيلی عجيبه؟!


posted @ ۳:۲۳ بعدازظهر