سفالينه
مهٔ 2004  
ژوئن 2004  
ژوئیهٔ 2004  
اوت 2004  
سپتامبر 2004  
نوامبر 2004  
دسامبر 2004  
ژانویهٔ 2005  
فوریهٔ 2005  
مارس 2005  
آوریل 2005  
مهٔ 2005  
ژوئن 2005  
ژوئیهٔ 2005  
اوت 2005  
سپتامبر 2005  
نوامبر 2005  
دسامبر 2005  
ژانویهٔ 2006  
فوریهٔ 2006  
مارس 2006  
آوریل 2006  
مهٔ 2006  
ژوئن 2006  
ژوئیهٔ 2006  
اوت 2006  
سپتامبر 2006  
اکتبر 2006  
نوامبر 2006  
دسامبر 2006  
ژانویهٔ 2007  
فوریهٔ 2007  
مارس 2007  
آوریل 2007  
مهٔ 2007  
ژوئن 2007  
ژوئیهٔ 2007  
اوت 2007  
سپتامبر 2007  
اکتبر 2007  
نوامبر 2007  
دسامبر 2007  
ژانویهٔ 2008  
فوریهٔ 2008  
مارس 2008  
آوریل 2008  
مهٔ 2008  
ژوئن 2008  
ژوئیهٔ 2008  
اوت 2008  
سپتامبر 2008  
اکتبر 2008  
نوامبر 2008  
ژانویهٔ 2009  
فوریهٔ 2009  
مهٔ 2009  
ژوئن 2009  
سپتامبر 2009  
اکتبر 2009  
نوامبر 2009  
ژانویهٔ 2010  
فوریهٔ 2010  
مارس 2010  
آوریل 2010  
مهٔ 2010  
ژوئن 2010  
سپتامبر 2010  
ژانویهٔ 2011  
آوریل 2011  
دسامبر 2011  
     پنجشنبه، مرداد ۰۱، ۱۳۸۳  

کات!

آدميزاد بعضی وختها بدرقم قات می زنه. البته اين موضوع برای تو صدق نمی کنه که از بدو تولدت فابريک، قات بودی. به هرحال از وقتی يادت می ياد، هرکار خواستی کردی و با همين جمله ساده توجيهش کردی که خب آدميزادم و آدميزاد بعضی وختها قات می زنه ديگه. يه لبخند کوچولو هم که با حالت هميشه جدی چشمات تعارض داشت، قاطی جمله ات می کردی تا واسه رفقا و دور و وريها راهی جز بخشيدن و سرپوش گذاشتن رو کثافتکاريهات نمونه.
امروزم کله خری، منتهای مراتب ديگه حال گفتن جمله معروفتو هم نداری. ديگه برات مهم هم نيست که بقيه بگن ای بابا باز قات زد يا اين که چی. رو مودشی که بری جلو. يه کنجکاوی مسخره ای داری که ببينی بعدش چی می شه و آخرش چی. مثل همه کارهای ديگه ات که هی ادامه می دادی ببينی چی می شه، همه شم منتظر بودی آخرش معجزه ای، اتفاق خارق العاده ای رخ بده که البته نمی داد، اما تو که اصولا از رو نمی ری.
کله خر بازيهات از کجا شروع شد؟ نظر خودتو بخوان می گی از اون موقع که اسپرم بودی و دنبال تخمک می گشتی، هرچی رفقا نصيحتت کردن رسيدن به تخمک بدتر تو دردسر می اندازتت گوش نکردی، می خواستی ببينی بهش برسی چی می شه. خب رسيدی و شدی جنين، هی بهت گفتن بی خيال بابا، اما همه اش خودتو تقسيم می کردی و گنده می شدی و آرزوت بود ببينی بعدش چی می شه و تولد که می گن چيه. بعدشم که دنيا اومدی تازه فهميدی بعد از اينهمه جون کندن، تازه شدی يه نوزاد عرعروی بی عرضه و خلاصه باز راهتو رفتی تا ببينی چی می شه. خلاصه اين داستانو واسه رفقات تعريف می کردی و با شيرين زبونی خاص خودت، تو اين انتظار باقی کله خرکاريهاتو هم می شمردی. مثل شيطنتهای بچگی، لجبازی با خونواده شهرستانی سر انتخاب رشته دبيرستان يا خوندن کتابهای ممنوعه و ترک نماز، قناعت به يه رشته نه چندان جالب فقط واسه اين که تهران باشه و از شر خونواده خلاص، خرکاری و پس انداز واسه تهران موندن بعد از فارغ التحصيلی و در همون حين هم پسربازيهای جورواجور. خب، معجزهه اتفاق افتاد؟ مسلما نه. اما همچينم نمی تونی بگی بی تاثير بود. مخصوصا اون شاهکار خاص خودت، که از باقی کارهات احمقانه تر بود و جای دفاع ازت نمی ذاشت.
کسی چه می دونه؟ هنوزم که فکرشو می کنی با خودت شونه بالا می اندازی و می گی تقصير نداشتی، فقط می خواستی ببينی بعدش چی می شه. بين خودمون باشه، شخص خودت اصلا قبول نداری که جرمی اتفاق افتاده تا بابتش بخوای دنبال مقصر بگردی. اما تو کتابها خوندی که جرم ماهيت اجتماعی داره نه فردی و جامعه تو رو و فقط تو رو بابت اين کنجکاوی و انتظار معجزه مقصر می دونه.
با اين که زياد احساساتی نيستی از اولی که ديديش يه حسی بهت گفت اگه معجزه ای باشه، اينم توش شريکه. به حست محل نذاشتی، فقط به سادگی يه غريزه بدوی جذبش شدی. حالا برات اين موضوع اهميتشو از دست داده اما يادت نرفته قيافه و صدا و هيکل مردونه اش اين وسط چقدر موثر بود. اون روز وقتی تو رو اونجور محکم بغل کرد، گرماش تو رو هم گرفت. هيجان زيادی داشت و تو قلبت از کنجکاوی و انتظار می زد و حس می کردی آخر انتظار نزديکه که يه لحظه با ديدن خون هردو دست و پاتونو گم کردين. وقتی به قيافه رنگ پريده اش نگاه کردی که عين ديوونه ها مرتب تکرار می کرد چی شده، کل جريان انتظار عاشقانه ات برات رنگ باخت و درحد يه فيلم سوپر ورژن ايرانی تنزل کرد. با خونسردی تمام خودتو جمع و جور کردی و درد رو به روت نياوردی و زدی بيرون. وقتی رسيدی خوابگاه با هيچ کس حرف نزدی، دوش گرفتی و رفتی تا صبح روی پشت بوم نشستی و به چراغهای شهر زل زدی. فردا صبح از پشت بوم، ديديش که مثل پسربچه ها با يه دسته گل سر کوچه ايستاده. رفيق مفيقها که هميشه نقش گيس سفيد ماجراهای ندونسته رو بازی می کنن به اصرار فرستادنت سراغش و اونم با خجالت بهت گفت تموم شبو راجع به اين موضوع فکر کرده و از اتفاقی که افتاده واقعا متاسفه و از تو تقاضای ازدواج می کنه.  تو ايستادی و نگاش کردی، اونم لبخندی زد و خواست با هم تو پارک نزديک خوابگاه قدم بزنين، گلها رو ازش گرفتی و با هم راه افتادين و اون تموم مدت حرف زد. از اتفاقی که افتاده بود گفت و اين که فرهنگ ايرانی در اين زمينه واقعا نامنصفانه قضاوت می کنه و يه زن هم مثل يه مرد حق حاکميت رو بدن خودش داره و حريم خصوصی روابطش به احدالناسی مربوط نيست و ملاک شخصيت نمی تونه باشه، فرهنگ بالاخره جا می افته اما اون احمقی نيست که گوشش به چرت و پرتهای الآن بدهکار باشه و اتفاقا شهامت تو رو تحسين می کنه و حس می کنه روی زنی اينقدر مستقل و قوی می شه برای زندگی حساب کرد (حواست بود که روی واژه زن به طور محسوسی تاکيد کرد) و بعد شروع کرد از برنامه هاش گفتن که کی خونه می گيره و کی با پدر و مادرش راجع به اين موضوع صحبت می کنه و می خواد کارشو توسعه بده و چی و چی. تو تموم اين مدت سرتو پايين انداخته بودی و با گلها ور می رفتی. آخر سر با مهربونی گفت: خب، نمی خوای چيزی بگی؟ سرتو بالا بردی و تو چشماش نگاه کردی :
-          نه، فعلا سنگ توالت شدم تا اول تو برينی.
بهت زل زد و مثل ديروزش دوباره رنگش پريد. از اين که تا اون موقع خونسرد مونده بودی، عصبانی شدی و دهنتو باز کردی. با فرياد بهش گفتی احتياجی به بزرگواری و محبت نداری و بهتره حضرت آقا نظريات فمينيستيشو واسه بحث فلسفی با فاحشه ها نگه داره چون حتما لازمش می شه. بعد با بدجنسی خنديدی و گفتی اگه تو پسر بودی و ترتيب خواهرشو می دادی، بازم از اين شعارهای فمينيستی تحويلت می داد؟ دوباره فرياد زدی می تونه بره همه جا جار بزنه که خدمتت رسيده، اما تو ککت بابت هيچ پسر کثافتی نمی گزه و از اول هم خيال نداشتی خودتو عين دستمال توالت آکبند واسه شوهر قانونی ات نگه داری چون زنها محروميت سکسی رو فقط به خيال داشتن همدم تو روزهای پيری و کوری تحمل می کنن، درحالی که الآن هر ابلهی می دونه مردهای شل و ول ايرونی دقيقا وقت پيری ياد دخترهای 17 18 ساله می افتن، بنابراين اينجور محروميتها احمقانه است. بعد از اين که هرچی ليچار بلد بودی بارش کردی، گلهاشو تو سرش کوبيدی و گفتی گورشو گم کنه و بلند شدی بری. از پشت سرت با صدای آرومی گفت:
-          ببين، می دونم که هرچی بگم باز احساس تو رو واقعا نمی تونم درک کنم، اما دليل نمی شه به اين حس احترام نذارم. اعتراف می کنم تا امروز صبح فکر می کردم بلايی سرت آوردم، اما حالا دست کم اينو فهميدم اصل ناراحتی تو، جريحه دار شدن غرورته نه چيز ديگه. من واقعا می خوام تو رو بفهمم، به نظرت اين شروع خوبی نيست؟
يه لحظه از خودت بدت اومد، مثل همه وقتهايی که حس می کردی دعوا رو بردی. با خودت فکر کردی براش چقدر همچين وضعيتی عذاب آوره با اين حال ناشيانه داره سعی می کنه نقش تاريخی مردونه شو برای حمايت از تو و مسلط بودن رو اوضاع ايفا کنه، پس بايد ناشيگريهاشو بخشيد و بهش سخت نگرفت. اما دوباره ياد سرخوردگيهای خودت و انتظارهای بی نتيجه ات که جز دردسر نبودن افتادی و قيافه ات سخت موند. شونه بالا انداختی و رفتی.
حدس می زدی بی خيال بشه. بی خيال نشد، اما سمج بازی هم درنياورد. تو چند سالی که درستو تموم کردی، اتاقی اجاره کردی و کار رو محکم چسبيدی و نق نقهای بابا ننه و خواستگارهای طاق و جفتو فاکتور گرفتی، رابطه تون از يکی دو تلفن تو هفته نه بيشتر شد نه کمتر. يه مدت از اين پسر به اون پسر ول چرخيدی اما هيچ کدوم برات گرمای اونو نداشتن و بدتر پسربچه های دماغو به نظر می رسيدن، پس کنار گذاشته شدن. نوبت به رفيقهای دخترت هم رسيد و با اين بهانه احمقانه که برق زدن چشمهاشون، وقتی دارن ماجرای رفتن دختر دستگير شده تو پارتی به پزشک قانونی يا شلاق خوردن دختر شلوار برمودا پوش رو تو خيابون تعريف می کنن، نشونه عقده های سيراب نشده جنسيشونه و حالتو بهم می زنه، همه شونو از دور و ورت روندی. شده بودی عين دختر ترشيده هايی که کار براشون شوهر و بچه است. دلت به پست نسبتا خوبی که توی کار بدست آورده بودی خوش بود، به اتاق کوچولوت و کتابهات، آخر هفته هايی که تنهايی تو تئاتر شهر نفله می کردی تا تو حالت خلسه آور تالارها حسرت قديمی بازيگر شدن رو زنده کنی و حالی ببری و البته دلخوشی يکی دو تلفنش که هيچ وقت ترک نمی شد و به يادت می آورد هنوز تو دنيا آدمی هست که بشه باهاش حرف زد، گرچه در اغلب موارد نمی فهمه، اما ناخودآگاه روی اين موضوع توافق کرده بودين که سعی کنين بفهمين. برات اهميتی نداشت بدونی تنهاست يا نه، فقط غرور زنونه ات دوست داشت تصور کنه مثل تو رو نمی تونه پيدا کنه با اين که ظاهرا هيچ گلی به سرش نزده بودی و عقيده داشتی دنيا پر از دختر احمقه که درمقابل بقيه زنها با وحشی ترين نوع غريزه تنازع بقا می جنگن و برای هر جونور نری رحمشون رو پر از کثافتی با برچسب فداکاری و درک و از خودگذشتگی می کنن.
خب، تو الآنم رو مود انتظاری واسه کاری که داری می کنی. هميشه تعجب کردی چرا تو اين لحظات انتظار، با اين که می دونی هيچ اتفاقی قرار نيست بيافته، ياد انتظار و هيجانی می افتی که اون روز تو بغل اون کشيدی. هميشه هم پيش خودت اين طوری تفسيرش کردی که اون انتظار، ممنوع ترين و ناشناخته ترين نوعش بود و شايد آخرش به قول اورول سيلی به صورت ارزشها و قوانينی حساب می شد که تموم هم و غمشون اين بود تا مثل يه پيستون بزرگ به سرت فشار بيارن و از هر لذت و تنوع و اکتشافی تو زندگی محرومت کنن. شايد هم بيشتر تو خاطره ات مونده بود، چون ردی روی تنت گذاشته بود. کسی که از بيرون، زندگی تو رو نگاه می کرد، شايد دختر فريب خورده بدبختی می ديد که به جرم جوونی و دور موندن از کانون گرم خونواده گناهی کرده و تا ابد بايد تاوانشو با تنهايی پس بده. تو خودتو بدبخت و شکسته خورده نمی ديدی، زن واقع بينی می ديدی که تنهايی زندگی رو قبول کرده و بابتش به کسی باج نمی ده، با اين که از اين بساط از صف بيرون زدن هم لذتی نبرده. اما واقعا زندگی به تحمل همه اين تنهايی می ارزه؟ واقعا هنوز جای اميدی داشتی برای انتظار معجزه؟
حالا که داری انتظار پايان انتظار رو می کشی اين فکر مثل خوره به روحت افتاده نکنه اينم راه تموم کردنش نباشه و باز به معجزه ات نرسی. چقدر دلت می خواد خدا رو ببينی و فرياد بکشی لطفا منو از انتظار معاف کنين، من ديگه هيچ انتظاری ندارم. به هرحال راهی رو که می ری ناچاری تا آخرش بری و منتظر باشی تا ببينی اين چی می شه.
می بينی قدرت ذهن آدميزادو؟ تو همين چند لحظه تونستی يه دور انتظارتو مرور کنی. يادت می ياد قبل از خوردن قرصها، بهش تلفن کردی و با هم درباره معجزه حرف زدين. بهش گفتی هميشه انتظار داشتی معجزه ای اتفاق بيافته اما هيچی حتی نتونسته حتی يه لحظه تکونت بده و اين واقعا احمقانه است. اون يه کم ساکت موند بعد گفت :
-          می دونی چی فکر می کنم؟ فکر می کنم اگه تو مرده بودی و حضرت عيسی مثل جريان اون مرده، تو رو هم زنده می کرد و از گور بيرون می آورد، حداکثر واکنشی که نشون می دادی اين بود که لباسهاتو بتکونی و يه خميازه بکشی، شايدم يه پوف نثارش می کردی و می گفتی خب که چی!
تو خنديدی. اون دستپاچه از اين که يه وقت مسخره اش کنی اضافه کرد :
-          نمی خوام انشا بخونم يا ادای شاعرها رو دربيارم. اما فکر می کنم معجزه برای اونايی اتفاق می افته که حاضرن باورش کنن. مثلا بچه های زير يه سال، براشون چرخ خوردن پر تو هوا هم معجزه است و باهاش خوشحالی می کنن.
ساکت موندی و به حرفهاش فکر کردی. دوباره ادامه داد :
-          واقع بينی تو واقعا قابل ستايشه اما به نظر من آدم برای لذت بردن از زندگی يا به قول تو ديدن معجزه، شايد بد نباشه يه کم هم خودشو به ساده لوحی بزنه و به جای فکر کردن، حس کنه!
حالا با اين که به زحمت می تونی فکرتو متمرکز کنی، اما فکر می کنی پربيراه نمی گه.  مثلا تو می تونستی از حس يه عشق عصيانی سوزان لذت ببری، فرداش هم پيشنهاد ازدواجشو با خوشحالی قبول کنی، آخرش هم هرچی شد به خودت نشان درجه 1 لياقت و قدرت و مبارزه زنونه، يعنی افتخار تجربه عشق آزاد، بدی و صفا کنی. موضوع اينجاست که اين مسائل بيشتر از اون که باعث افتخارت باشن، تو رو به خنده می اندازن.
خب، يکی دو ثانيه بيشتر باقی نمونده تا کاملا بيهوش بشی. شايد خواننده هايی که تا اينجا ذهنيات تو رو دنبال کردن، دلشون بخواد عقيده تو تغيير بدی و دوباره به اون تلفن کنی تا کمکت کنه. اما من از اين خوشبينيها خوشم نمی ياد و دوست ندارم قهرمان داستانم بعد از بيست و چند سال زندگی که همه اش مزمزه مردن بوده، يه دفه آخر داستان عوض بشه. با اين حال تو اين دو ثانيه تلفن رو با دکمه redial در اختيارت می ذارم تا خودت تصميم بگيری. نمی دونم بهش زنگ می زنی يا نه، اگه بهش زنگ بزنی بهت می رسه يا نه، اگه برسه می تونه نجاتت بده يا نه، اگه نجاتت بده با هم زوج خوشبختی رو تشکيل می دين يا نه، اگه زوج خوشبختی رو تشکيل دادين اين حس سرخوردگی دست از سرت برمی داره يا نه... شايد خواننده ها بگن تا سرنوشت چی باشه. اما به نظر من زندگی بيشتر از اون که راه سرنوشتی باشه که دنبالش کنی، خمير بازيه که سرنوشت به هرکس يه رنگ و ترکيب منحصر بفردی از اونو می ده، تا آخرش به همون شکلی در بياد که خودت بهش داده باشی.  هنوز دو ثانيه ديگه واسه بازی کردن با خميره وقت داری... 

posted @ ۹:۵۴ بعدازظهر