سفالينه
مهٔ 2004  
ژوئن 2004  
ژوئیهٔ 2004  
اوت 2004  
سپتامبر 2004  
نوامبر 2004  
دسامبر 2004  
ژانویهٔ 2005  
فوریهٔ 2005  
مارس 2005  
آوریل 2005  
مهٔ 2005  
ژوئن 2005  
ژوئیهٔ 2005  
اوت 2005  
سپتامبر 2005  
نوامبر 2005  
دسامبر 2005  
ژانویهٔ 2006  
فوریهٔ 2006  
مارس 2006  
آوریل 2006  
مهٔ 2006  
ژوئن 2006  
ژوئیهٔ 2006  
اوت 2006  
سپتامبر 2006  
اکتبر 2006  
نوامبر 2006  
دسامبر 2006  
ژانویهٔ 2007  
فوریهٔ 2007  
مارس 2007  
آوریل 2007  
مهٔ 2007  
ژوئن 2007  
ژوئیهٔ 2007  
اوت 2007  
سپتامبر 2007  
اکتبر 2007  
نوامبر 2007  
دسامبر 2007  
ژانویهٔ 2008  
فوریهٔ 2008  
مارس 2008  
آوریل 2008  
مهٔ 2008  
ژوئن 2008  
ژوئیهٔ 2008  
اوت 2008  
سپتامبر 2008  
اکتبر 2008  
نوامبر 2008  
ژانویهٔ 2009  
فوریهٔ 2009  
مهٔ 2009  
ژوئن 2009  
سپتامبر 2009  
اکتبر 2009  
نوامبر 2009  
ژانویهٔ 2010  
فوریهٔ 2010  
مارس 2010  
آوریل 2010  
مهٔ 2010  
ژوئن 2010  
سپتامبر 2010  
ژانویهٔ 2011  
آوریل 2011  
دسامبر 2011  
     سه‌شنبه، شهریور ۱۷، ۱۳۸۳  

قصه موشه

قصه موشه رو می دونی؟ چند روزه هرکار می خوام بکنم قيافه موشه می ياد تو ذهنم...
موشه قيافه خاصی نداره جز اين که ژنهای طفلکيو دستکاری کردن و بدنش هيچی مو نداره، صورتی مايل به قرمز، نرم و لزج. يارو دانشمند باسواته باحال با دستکش سفيد بدن لاغر و نحيف موشه رو که چشماشو سفت بسته می گيره و با اون عينک ته استکانيش محتويات يه سرنگو به شکم موشه تزريق می کنه. موشه با همه ضعفش تکون می خوره و از درد جيغ می کشه يه جيغ ضعيف کوچولو، می گه جييييييغ...
دست خودم نيست. ديشب واسه موشه گريه کردم. واسه اين که دانشمند عشق بشريت حتی دستش نلرزيد که موشه دردش گرفت، حتی نازش نکرد، فقط تزريق کرد و منتظر نتيجه موند. مسخره است که حتی فکر نکردم وقتی سرطان بگيرم حساب يه روز دو روز زندگيمو مديون همين موشه هستم و جيغی که کشيد. امروز هم تو کافی شاپ وقتی منتظرت بودم واسه موشه گريه کردم به بهمن گفتم برام دستمال بياره، لابد فکر کرد دعوامون شده اما وقتی اومدی و مثل هميشه دستمو گرفتی و مهربون نگام کردی دماغش سوخت. لابد فکر کرد تو خونه دعوام کردن، يا يکی تو خيابون بهم متلک گفته، شايدم اصلا فکر نکرد چون غرق بدبختيهای خودش بود و ناچاريش به تحمل فيس و ادای يه مشت نوکيسه الکی خوش. اين نوکيسه های الکی خوشی هم که بهمن فکر می کرد بايد تحملشون کنه نشسته بودن، دخترها خوشحال که می تونن سيگار بکشن، پسرها تو کف که ای کاش مک يه کم ريديف تر بود، دقت کردی دخترها تو کافی شاپ از پسرها سرزنده ترن؟ يه خانم و آقای مسن هم بودن که انگار يه عمر از حضور هم لذت بردن و هنوز سير نشدن، ستار بوی موهات زير بارونو می خوند منم واسه موشه گريه می کردم. آدم باهاس احمق باشه که واسه يه موش آزمايشگاهی گريه کنه نه؟ از خودم پرسيدم زندگی واسه موشه يعنی چی فقط رنج فقط درد زيرچشمهای بی تفاوت يه جلاد که فقط شکنجه رو بيشتر می کنه؟ واقعا مردن به همچين زندگی شرف نداره؟ بعد ياد تزريقهای خودم افتادم، ياد تموم جيغهای بی صدايی که کشيده بودم اما نمی دونم تو مشت کی؟ ديدم بهمن هم داره جيغ می کشه، دختر خوشحالها و پسر تو کفها هم جيغ می کشيدن، اون خانوم و آقا مسنه دردو با متانت تحمل می کردن، تو هم که اومدی با تموم مهربونی نگاهت و لبخندهات نتونستی ردپای تزريق سخت امروزو تو چهره ات قايم کنی...
واسه موشه گريه می کردم چون تو وجودش نبودم که دردو حس کنم دردو بگيرم، فقط جيغو شنيدم و کاری نکردم، واسه همين ياد مسيح افتادم که درد همه رو کشيد، اما واقعا درد همه رو کشيد؟ مصائب مسيحو که ديدم همين طوری گريه کردم چون تو وجودش نبودم که درد بکشم، شايد اگه درد می کشيدم آروم می شدم.
خلاصه هنوز نفهميدم زندگی چيه، اينهمه درد بابت چيه، چرا جيغها رو هيچ کس نمی شنوه و هيچ کسو تکون نمی ده؟ کازانتزاکيس می گه اشک انسان می تونه آسيابها رو بگردونه اما خدا رو نمی تونه تکون بده. من نفهميدم سعادت انسان چطور می تونه با درد کشيدن موش بدست بياد و از اون بدتر نفهميدم اينهمه جيغ بی صدا و دردفروخورده و اشکهای بازخريد نشده اينهمه آدم، ته تغاری لوس ننر خدا رو به کجا می خواد برسونه؟
دلم برات تنگ شده... کاشکی تو بغلت يه فصل گريه می کردم تو هم يه فصل گريه می کردی احتمال زياد دوتايی گريه کردن از تنهايی گريه کردن بهتر باشه. ای بابا باز من زده به سرم...

posted @ ۹:۲۲ بعدازظهر