|
شنبه، شهریور ۲۱، ۱۳۸۳
می گم آدميزاد عوض می شه ها. يه زمانی عين دختر فراريها از صبح تا شب بيرون پلاس بودم که خونه نرم، حس می کردم تو خونه هيچ حريمی ندارم و خونه از هر پارک و کوچه ای ناامن تر و نامحرم تره. حالا دوست دارم زودتر برسم خونه و در اتاقو رو خودم ببندم.دوست دارم با هيشکی حرف نزنم، فقط رو تختم دراز بکشم و با کارنامه ای که برام خريدی کلنجار برم. دوباره دچار حس بی حريمی شدم، انگار که تو رودرواسی مجبورم کنن لباسهامو دربيارم و جلوی يه جمع n هزار نفری راه برم و خنده های تمسخرآميزشونو به روی خودم نيارم. تو اون حسهای بی حسيم، مثل بعضی وقتها که آسمون بهت فشار می ياره، آدمها بهت فشار می يارن، اکسيژن کم می ياری، فقط زمينه که بهت وفادار می مونه و زيرپات جاخالی نمی ده.
دلم از آدمهای دور و ورم گرفته، عين آتيش از دور قشنگن ولی وقتی نزديکشون می ری کبابت می کنن، شايدم واسه همينه که هيچ وقت سعی نمی کنم به کسی نزديک بشم. بايد همين عبوس اخمويی که هستم بمونم، مگه خودم چيم؟ يکی آشغال تر از همه. قيافه مو هم که تو عکسها ببينی همينه، رنگ و روی پريده، دور چشمها کبود، عين معتادها... يه زمانی می گفتم ما که عطای زندگيو به لقاش بخشيديم، بهتره بريم جای اين خوشبختهارو بيخودی تنگ نکنيم، اما حالا حالاها خيال مردن ندارم. ما که وايساديم توسريها رو بخوريم، جا و مکان هم که نداريم، ديگه هرچی می خواد بشه بشه...
posted @
۸:۵۰ بعدازظهر
|