سفالينه
مهٔ 2004  
ژوئن 2004  
ژوئیهٔ 2004  
اوت 2004  
سپتامبر 2004  
نوامبر 2004  
دسامبر 2004  
ژانویهٔ 2005  
فوریهٔ 2005  
مارس 2005  
آوریل 2005  
مهٔ 2005  
ژوئن 2005  
ژوئیهٔ 2005  
اوت 2005  
سپتامبر 2005  
نوامبر 2005  
دسامبر 2005  
ژانویهٔ 2006  
فوریهٔ 2006  
مارس 2006  
آوریل 2006  
مهٔ 2006  
ژوئن 2006  
ژوئیهٔ 2006  
اوت 2006  
سپتامبر 2006  
اکتبر 2006  
نوامبر 2006  
دسامبر 2006  
ژانویهٔ 2007  
فوریهٔ 2007  
مارس 2007  
آوریل 2007  
مهٔ 2007  
ژوئن 2007  
ژوئیهٔ 2007  
اوت 2007  
سپتامبر 2007  
اکتبر 2007  
نوامبر 2007  
دسامبر 2007  
ژانویهٔ 2008  
فوریهٔ 2008  
مارس 2008  
آوریل 2008  
مهٔ 2008  
ژوئن 2008  
ژوئیهٔ 2008  
اوت 2008  
سپتامبر 2008  
اکتبر 2008  
نوامبر 2008  
ژانویهٔ 2009  
فوریهٔ 2009  
مهٔ 2009  
ژوئن 2009  
سپتامبر 2009  
اکتبر 2009  
نوامبر 2009  
ژانویهٔ 2010  
فوریهٔ 2010  
مارس 2010  
آوریل 2010  
مهٔ 2010  
ژوئن 2010  
سپتامبر 2010  
ژانویهٔ 2011  
آوریل 2011  
دسامبر 2011  
     دوشنبه، فروردین ۲۹، ۱۳۸۴  

من ديشب صدای بال زدن عزرائيلو شنيدم. اصلا دلم نمی خواد همچين اتفاقی پيش بياد اما فضا تو خواب ديشب من سرد سرد بود، مثل نفس عزرائيل. اين دور و وريها هم که عادتشونه، همه چيو ازت پنهان می کنن به اين خيال که ناراحت نشی. اگه آسمون بياد زمين می گن ای، يه رعد و برقی زده، يا اگه 10 ريشتر زلزله بياد بهت می گن طوری نيست، يه نمه زمين تکون خورده نگران نباش درست می شه. نتيجه چيه؟ اينه که وقتی بهت می گن زمين يه نمه تکون خورده، مطمئن می شی 10 ريشتر زلزله اومده و اشکت دم مشکت می ياد، شعورشون که نمی رسه رو حرفهاشون شرطی شدی، می گن بيا واسه يه نمه تکون اين طوری بی تابی می کنه وای به وقتی که بفهمه زلزله بوده، دممون گرم بابا اين حساسه، دلشوره ايه، نمی دونم چه زهرماريه...
امروز حوصله هيچکسو ندارم، به جهنم درک اسفل که پروژه عقبه اين حضرت آقا هم نمی ياد منتشو بکشم که قربون چشمهای بادوميت بيا يه جوری کد بنويس که اجرا بشه. حوصله ندارم مخ بذارم ببينم مدل سه لايه برنامه نويسی چه کوفت زهرماريه يا فلان دانشمند تو برنامه اش چه گندی زده ازش تقليد کنم. من هيشکيو نمی خوام، گرسنه امه ولی حالم از هرچی غذاست بهم می خوره، از بيمارستان بدم می ياد از همه چی بدم می ياد، اين سردرد لعنتی ديگه امونمو بريده. دلم می خواد برم دربند واسه خودم ول بگردم، بعد برم تجريش هرچی دلم خواست واسه خودم بخرم، موبايل هم خاموش، مشترک مورد نظر در دسترس نمی باشد. دلم باباييمو می خواد، می خوام برم بشينم ور دلش همينجوری نگاش کنم، می خوام مثل بچگيام بشم که هميشه باهاش بودم. باهاش می رفتم مطب، شب که می رفت سر مريض، از تو رختخوابم می پريدم بيرون و باهاش می رفتم تو ماشين می نشستم تا بياد. هميشه ماشينو جلوی نگهبانی بيمارستان می ذاشت که حواسشون بهم باشه، يه وقتها هم پارتی بازی می کرد منو می برد اتاق نوزادان، بچه ها رو تماشا کنم. هميشه فکر می کردم نکنه خدا بابا رو ازم بگيره، اون وخت کی منو دوست داره؟ با اين که خيلی باهم حرف نمی زنيم خيلی با هم گرم نمی گيريم اما هنوزم که هنوزه تا نصف شب تو رختخوابم غلت می زنم تا صدای در رو بشنوم که باز می کنه و قدمهای خسته شو، انگار خيالم راحت می شه و خوابم می بره. هنوزم با اين که ديگه کم پيش می ياد شب بره بالا سر مريض، وقتی شبها از بيمارستان می خوانش دلشوره می گيرم و دلم می خواد باهاش برم. با فکر کردن به مردن هر کسی دلم می گيره و دلشوره از دست دادن بابا می ياد سراغم. الآنم واقعا نمی دونم نگرانی از دست دادن دايی باعث شده جلوی اين دوتا مرد گنده که روبه روم نشستن، زار بزنم يا همون دلشوره قديمی که با فکر مردن هر عزيزی برام زنده می شه.
نه امروز روز کار نيست. کاشکی اقلا اين پسره می اومد می شستم در باب مدل طراحی سه لايه و اهميت سرعت اتمام پروژه فک می زدم شايد فکرم مشغول می شد. دايی، دايی حالت چطوره؟ يادمه تو بيمارستان وقتی به هوش اومدم بالای سرم بود، سرمو گذاشتم رو سينه اش و يه فصل زار زدم. گفتم دايی اذيتم کردن، خيلی اذيتم کردن. نازم کرد و گفت کی اذيتت کرده عزيزم، من و پدرت مثل کوه پشتت ايستاديم نمی ذاريم هيچ کس اذيتت کنه... دايی کی اذيتت کرده؟... کاش دنيا جای بهتری بود. کاش دنيا يه کم قشنگ تر بود.
ای بابا... اينهمه ور زدم آخرش هيچی از توش در نيومد. باز خدا رو شکر اين وبلاگ هست وگرنه تا حالا خفه شده بودم.

posted @ ۸:۵۵ قبل‌ازظهر