سفالينه
مهٔ 2004  
ژوئن 2004  
ژوئیهٔ 2004  
اوت 2004  
سپتامبر 2004  
نوامبر 2004  
دسامبر 2004  
ژانویهٔ 2005  
فوریهٔ 2005  
مارس 2005  
آوریل 2005  
مهٔ 2005  
ژوئن 2005  
ژوئیهٔ 2005  
اوت 2005  
سپتامبر 2005  
نوامبر 2005  
دسامبر 2005  
ژانویهٔ 2006  
فوریهٔ 2006  
مارس 2006  
آوریل 2006  
مهٔ 2006  
ژوئن 2006  
ژوئیهٔ 2006  
اوت 2006  
سپتامبر 2006  
اکتبر 2006  
نوامبر 2006  
دسامبر 2006  
ژانویهٔ 2007  
فوریهٔ 2007  
مارس 2007  
آوریل 2007  
مهٔ 2007  
ژوئن 2007  
ژوئیهٔ 2007  
اوت 2007  
سپتامبر 2007  
اکتبر 2007  
نوامبر 2007  
دسامبر 2007  
ژانویهٔ 2008  
فوریهٔ 2008  
مارس 2008  
آوریل 2008  
مهٔ 2008  
ژوئن 2008  
ژوئیهٔ 2008  
اوت 2008  
سپتامبر 2008  
اکتبر 2008  
نوامبر 2008  
ژانویهٔ 2009  
فوریهٔ 2009  
مهٔ 2009  
ژوئن 2009  
سپتامبر 2009  
اکتبر 2009  
نوامبر 2009  
ژانویهٔ 2010  
فوریهٔ 2010  
مارس 2010  
آوریل 2010  
مهٔ 2010  
ژوئن 2010  
سپتامبر 2010  
ژانویهٔ 2011  
آوریل 2011  
دسامبر 2011  
     پنجشنبه، اردیبهشت ۰۸، ۱۳۸۴  

امروز دوباره هشت ارديبهشته و من دچار نوستالوژی شدم. البته کمتر از پارسال. کسی چه می دونه شايد سال ديگه اصلا يادم نياد که زکی، سه سال پيش در چنين روزی...
اگه داری از کنجکاوی می ترکی که دو سال پيش هشت ارديبهشت چه خبر بوده، بايد صميمانه بگم که بمون تو خماريش. تو هم بگو خب، مگه مرض داری يه چيزی بنويسی که نمی خوای بگيش؟ واقعيت اينه که بيشتر از اون که فکر می کردم به اين وبلاگ دلبسته شدم. برام يه چيزيه مثل خونه، مثل گوش مفت که براش ور بزنی. برام شده يه هويت مستقل، يه موجود زنده که می شه باهاش حرف زد. شايد علت اين که وبلاگ قبليم ديگه اون طورها جذبم نمی کنه، اين باشه که بيش از حد به ويزيتورهام وابسته شده، بيشتر ويزيتوره تا وبلاگ. البته معنيش اين نيست که خواننده های اين وبلاگم واسم اهميت ندارن ها! دقيقا برعکس. اينجا بيشتر اصل پليد ذاتم معلومه براتون!
ای والله هشت ارديبهشت يعنی سه ماه پيش در چنين روزی کلی خوش گذشت. می دونی چه طورياست؟ من فقط تو يه زمينه به مردهای مملکتمون حسودی می کنم اونم آزاديشون تو رفت و آمده. (تو يکی دوتا زمينه هم دلم براشون می سوزه، حالا بماند). گاهی اوقات فکر می کنم من به عنوان يه جونور مونث ايرونی مرتکب چه کله خر بازيهايی شدم، کله خر بازيهايی که می تونست به قيمت جونم تموم بشه ولی اگه مذکر بودم هيچکدوم اينا برام خطر محسوب نمی شد. به تو حسوديم می شه که واسه ماموريت اداره می زنی به دل کوه و کوير. به آقا شاهين و عمو علی حسوديم می شه وقتی وبلاگهاشونو می خونم. حالا می دونم تو اين هير و وير پدرتونم در می ياد، شايدم ايراد از فرهنگ مملکت نيست، ايراد از منه که زيادی سوسول تشريف دارم وگرنه منم می تونم برم واسه خودم وسط جنگلهای شمال يا کوير لوت چادر بزنم. مگه دو سال پيش اين کار رو نکردم؟!... آره بابا. ايراد از منه.
می دونم مسخره است اين حرفم، ولی زن ايرونی بودن با تموم قشنگياش يه وضعيتای حال بهم زنی هم داره. يکيشم اين که وقتی می خوای خاطراتتو مرور کنی، جز ننه و بابا و آبجی و داداش و عمه خاله و شوهر و فاميل و بچه و دوست پسر و رفيق چيز ديگه از دهنت بيرون نمی ياد. پس کی خودت؟ اکتشافی که خودت کرده باشی، شناختی که خودت از خودت بدست آورده باشی، سفری که درون خودت داشته باشی، اينا کجان؟ البته خيلی مردهامونم خاطراتشون شده فوتبال و ماشين و رفيق و عرق و اکس و پيچوندن دختری که باهاش سکس داشتن و پول و کار و شکم گشنه زن و بچه. کم پيش می ياد آدم از خودش بپرسه، خودم کجام؟ من کوشم؟

posted @ ۱۱:۵۲ قبل‌ازظهر