سفالينه
مهٔ 2004  
ژوئن 2004  
ژوئیهٔ 2004  
اوت 2004  
سپتامبر 2004  
نوامبر 2004  
دسامبر 2004  
ژانویهٔ 2005  
فوریهٔ 2005  
مارس 2005  
آوریل 2005  
مهٔ 2005  
ژوئن 2005  
ژوئیهٔ 2005  
اوت 2005  
سپتامبر 2005  
نوامبر 2005  
دسامبر 2005  
ژانویهٔ 2006  
فوریهٔ 2006  
مارس 2006  
آوریل 2006  
مهٔ 2006  
ژوئن 2006  
ژوئیهٔ 2006  
اوت 2006  
سپتامبر 2006  
اکتبر 2006  
نوامبر 2006  
دسامبر 2006  
ژانویهٔ 2007  
فوریهٔ 2007  
مارس 2007  
آوریل 2007  
مهٔ 2007  
ژوئن 2007  
ژوئیهٔ 2007  
اوت 2007  
سپتامبر 2007  
اکتبر 2007  
نوامبر 2007  
دسامبر 2007  
ژانویهٔ 2008  
فوریهٔ 2008  
مارس 2008  
آوریل 2008  
مهٔ 2008  
ژوئن 2008  
ژوئیهٔ 2008  
اوت 2008  
سپتامبر 2008  
اکتبر 2008  
نوامبر 2008  
ژانویهٔ 2009  
فوریهٔ 2009  
مهٔ 2009  
ژوئن 2009  
سپتامبر 2009  
اکتبر 2009  
نوامبر 2009  
ژانویهٔ 2010  
فوریهٔ 2010  
مارس 2010  
آوریل 2010  
مهٔ 2010  
ژوئن 2010  
سپتامبر 2010  
ژانویهٔ 2011  
آوریل 2011  
دسامبر 2011  
     چهارشنبه، مرداد ۱۲، ۱۳۸۴  

تموم شب رو گریه کردم. به جای تسکین بهم سردرد داد.
دانی که چنگ و عود چه تقرير می کنند/ پنهان خوريد باده که تعزير می کنند
ناموس عشق و رونق عشاق می برند/ عيب جوان و سرزنش پير می کنند
ما از برون در، شده مغرور صد فريب/ تا خود درون پرده چه تدبير می کنند
دلم تابستونای نوجوونيمو می خواد. خيلی عاليه چون من تقريبا هيچ وقت دلم برای بچگی و نوجوونی ام تنگ نمی شه. کار فوق العاده ای هم انجام نمی داديم، نه تفريحی بود نه سرگرمی. اما باد کولر آبی يه سرمای محشری داشت که تا استخون آدم می نشست. نمی دونم چرا شليل و هلوها خوشمزه تر بودن. زير باد کولر فلسفه می خونديم و نقاشی می کشيديم. مشق زبان می نوشتيم و برنامه شمارش اعداد 1 تا 10 به زبان فصيح QBasic. واسه ندا و فائزه نامه می نوشتيم و چشم به راه نامه هاشون می مونديم. با ندا هميشه از سينما و عشق حرف می زديم با فائزه از علم و تحصيل و مذمت خونواده. تا اين که باباش نامه هامونو خوند و بهمون خنديد، ما هم تصميم گرفتيم نامه هامونو به زبون رمز بنويسيم واسه همديگه. از الفبای رمز چيزی يادم نموده فقط يادمه به جای ميم می نوشتيم تتای يونانی. با ندا يه طوری از عشق حرف می زديم انگاری حلال تموم مشکلات بشريته، باوری که تا الآن هم حفظش کردم. يه وختها که خيلی خوش شانس بوديم اجازه می گرفتيم با شرمينه بريم سينما يا رستوران و کافی شاپ. آخ شرمينه کجايی دلم برات تنگ شده. اول مهر هم سگی ترين روز سال بود مخصوصا روزهای سياه دبيرستان. چرا ديگه نمی تونم فلسفه بخونم؟ چرااعتماد به نفس نقاشی کردنو از دست دادم؟ نقاشيهامو به هرکسی نشون نمی دادم. هرکی هم می ديد می گفت نقاشی بلد نيستی اما فکر کردنو بلدی. چرا دنبال يه کلاس نقاشی نرفتم؟ چند وخت پيش خواستم دوباره توی يه قضيه رياضی شنا کنم. تموم خاطرات گند دانشگاه جلوی چشمام رژه رفت و کتابو پرت کردم اون ور گفتم گور بابات.
وای وای وای... من چقدر از دست دادم. به قول فروغ هرچی که بايد از دست داده باشم، از دست دادم. از محيطهای روشنفکری هنری سياسی چندشم می شه. نيش باز دانشجويان اميدوار اهل علم حالمو بهم می زنه. خونه مثل سنگ قبر بهم فشار می ياره. ماحصل کار برام سردرد و کسالته. حوصله تکون دادن دست و پامو هم ندارم چه برسه به ورزش. هيچ حرفی برای ارتباط با هيچ کسی پيدا نمی کنم. همين می شه ديگه. فقط پلاس جلوی تلويزيون و بلعيدن يه مشت مزخرف. من کی وقت کردم اين همه حس و علاقه رو از دست بدم؟

posted @ ۱۰:۰۹ قبل‌ازظهر