|
دوشنبه، مرداد ۳۱، ۱۳۸۴
درسته که حرف راستو بايد از دهن بچه شنيد. بهم می گه: تو از اين که نماز نمی خونی، نمی ترسی؟ بهش می گم: نه واسه چی بايد بترسم؟ بهم می گه: يکی از دوستام نمی دونم کيو که تازه مرده خواب ديده، طرف بهش گفته هرچی آخوندها می گن راسته. بهش می گم: خب برفرض که اين طور باشه. بهم می گه: خب اونوخت اگه بميری يقه اتو بگيرن که چرا نماز نخوندی چی؟ بهش می گم: يعنی تو واسه اين داری نماز می خونی؟ بهم می گه: آره. بهش می گم: اين که دليل نشد. قراره هرکاری می کنی بنابر منطق و باورهای ذهنيت بکنی نه ترس از مجازاتی که شايد باشه شايدم نباشه. بهم می گه: آخه اگر خدا اينقدر بی منطق باشه که بخواد آدمو اينجوری مجازات کنه، کجا اهميت می ده که باورهای ذهنيت چی چی بوده؟!
پر بی ربط نمی گه اين نيم وجبی. آدم نمی دونه مثل فرشته ها بايد با خدای ديکتاتور معامله کنه يا عين ابليس سر حرفش بايسته پای مجازات. بهش می گم بستگی داره چقدر به وجود همچين خدايی اعتقاد داشته باشی و زندگی رو چطور تفسير کنی. شونه بالا می اندازه و جواب می ده: من دنبال هيچ خدا يا تفسيری نيستم فقط حوصله سرب داغ رو ندارم حتی با احتمال يک در ميليون! من هيچی ندارم در جواب بگم. فقط می تونم بگم: نمی دونم بی حوصلگی، نقطه ضعف آدميزاده يا نقطه قوتش... و به هيچی فکر نمی کنم.
posted @
۱:۱۷ بعدازظهر
|