سفالينه
مهٔ 2004  
ژوئن 2004  
ژوئیهٔ 2004  
اوت 2004  
سپتامبر 2004  
نوامبر 2004  
دسامبر 2004  
ژانویهٔ 2005  
فوریهٔ 2005  
مارس 2005  
آوریل 2005  
مهٔ 2005  
ژوئن 2005  
ژوئیهٔ 2005  
اوت 2005  
سپتامبر 2005  
نوامبر 2005  
دسامبر 2005  
ژانویهٔ 2006  
فوریهٔ 2006  
مارس 2006  
آوریل 2006  
مهٔ 2006  
ژوئن 2006  
ژوئیهٔ 2006  
اوت 2006  
سپتامبر 2006  
اکتبر 2006  
نوامبر 2006  
دسامبر 2006  
ژانویهٔ 2007  
فوریهٔ 2007  
مارس 2007  
آوریل 2007  
مهٔ 2007  
ژوئن 2007  
ژوئیهٔ 2007  
اوت 2007  
سپتامبر 2007  
اکتبر 2007  
نوامبر 2007  
دسامبر 2007  
ژانویهٔ 2008  
فوریهٔ 2008  
مارس 2008  
آوریل 2008  
مهٔ 2008  
ژوئن 2008  
ژوئیهٔ 2008  
اوت 2008  
سپتامبر 2008  
اکتبر 2008  
نوامبر 2008  
ژانویهٔ 2009  
فوریهٔ 2009  
مهٔ 2009  
ژوئن 2009  
سپتامبر 2009  
اکتبر 2009  
نوامبر 2009  
ژانویهٔ 2010  
فوریهٔ 2010  
مارس 2010  
آوریل 2010  
مهٔ 2010  
ژوئن 2010  
سپتامبر 2010  
ژانویهٔ 2011  
آوریل 2011  
دسامبر 2011  
     دوشنبه، شهریور ۲۸، ۱۳۸۴  

روزی که چرخ از گل ما کوزه ها کند...

روزی که چين از حق وتو به نفع ايران برای برنامه های هسته ايش استفاده کنه، تتمه اقتصاد و صنعتمون به باد فنا می ره.

گاهی اوقات دلم می خواد زمان انقلاب مشروطه به دنيا می اومدم و به جنبش نسوان وطنخواه ملحق می شدم، بعد روزی که لياخف مجلسو به توپ بست جلوی گلوله ها سينه سپر می کردم. يا مثلا زمان مصدق عضو جبهه ملی می شدم و تو کودتای 28 مرداد دستگيرم می کردن و زير شکنجه می مردم. می دونی چرا؟ چون اون موقعها به اندازه الآن همه چی امتحان خودشو پس نداده بود، می تونستی برای خودت هدف تعريف کنی، مبارزه کنی و احساس زندگی، بعد مردن هم سرتو بالا بگيری که زندگيت هدفی داشته. الآن همه چی پوچ شده و مبارزه يعنی سرتو بکوب به ديوار. ماشاءالله اين قدر ديوار زياده که آدم نمی دونه کله شو به کدوم يکی بکوبه. کاشکی ما دوزاريمون نيفتاده بود و مثل اجدادمون خيال می کرديم به اسم خدا، وطن، آزادی، عدالتخونه يا همچين چيزهايی می شه دنيا رو عوض کرد اونوخت به خيال خودمون زندگيمون هدفمند و باارزش می شد. گرچه، اگه دوزاری اجداد ما زودتر از اينا افتاده بود، شايد اصلا دنيا به همچين افتضاحی کشيده نمی شد. خلاصه فعلا که ماييم و کهنه دلقی کآتش در آن توان زد.

posted @ ۱۲:۳۱ بعدازظهر  


Comments:
مریمی من برگشتم! اما باور می کنی نمی تونم بهت زنگ بزنم؟ دست خودم نیست فکرشو که می کنم فاصله مون داره بیشتر میشه و دارید میرید سفر بغضم می گیره.. می دونم بخوام باعات حرف بزنم گریه م می گیره... آخه می دونی؟ نه فکر نکنم بدونی... اینکه بهترین دوستمی و شاید تنها دختری که خیلی خیلی دوستش داشتم و دارم.. بهم حق بده که غصه بخورم، خوب؟
 
هر جایی که میرین مراقب خودتون باشین.. لطفا اینم یادت نره که چقدر دوست دارم
 
ارسال یک نظر