سفالينه
مهٔ 2004  
ژوئن 2004  
ژوئیهٔ 2004  
اوت 2004  
سپتامبر 2004  
نوامبر 2004  
دسامبر 2004  
ژانویهٔ 2005  
فوریهٔ 2005  
مارس 2005  
آوریل 2005  
مهٔ 2005  
ژوئن 2005  
ژوئیهٔ 2005  
اوت 2005  
سپتامبر 2005  
نوامبر 2005  
دسامبر 2005  
ژانویهٔ 2006  
فوریهٔ 2006  
مارس 2006  
آوریل 2006  
مهٔ 2006  
ژوئن 2006  
ژوئیهٔ 2006  
اوت 2006  
سپتامبر 2006  
اکتبر 2006  
نوامبر 2006  
دسامبر 2006  
ژانویهٔ 2007  
فوریهٔ 2007  
مارس 2007  
آوریل 2007  
مهٔ 2007  
ژوئن 2007  
ژوئیهٔ 2007  
اوت 2007  
سپتامبر 2007  
اکتبر 2007  
نوامبر 2007  
دسامبر 2007  
ژانویهٔ 2008  
فوریهٔ 2008  
مارس 2008  
آوریل 2008  
مهٔ 2008  
ژوئن 2008  
ژوئیهٔ 2008  
اوت 2008  
سپتامبر 2008  
اکتبر 2008  
نوامبر 2008  
ژانویهٔ 2009  
فوریهٔ 2009  
مهٔ 2009  
ژوئن 2009  
سپتامبر 2009  
اکتبر 2009  
نوامبر 2009  
ژانویهٔ 2010  
فوریهٔ 2010  
مارس 2010  
آوریل 2010  
مهٔ 2010  
ژوئن 2010  
سپتامبر 2010  
ژانویهٔ 2011  
آوریل 2011  
دسامبر 2011  
     سه‌شنبه، اسفند ۱۶، ۱۳۸۴  

يکی نيست بگه زن حسابی، پست نمی نويسی نمی نويسی می ذاری حالا که لامپ اتاق سوخته تو این ظلمات کورمال کورمال می نويسی؟ تازه ويرم گرفته داستانمو هم بنويسم اگه حسش موند، فردا اين کارم می کنم. چرا؟ چون به زودی امتحان دارم و شب امتحان ترک روی ديوار هم از موضوعی که بايد بخونيش جالب تره چه برسه به وبلاگ.
از اين آدمهای کليشه ای مدل جديد عقم می گيره از همينا که خودمم جزوشونم. از همينا که دو دستی زندگی رو چسبيدن، به جز اتلاف اکسيژن نازنين کاری انجام نمی دن مدام هم درباب اين زندگی ملالت بار نق می زنن و افه "در زندگی زخمهايی هست که مانند خوره..." می يان. اما عين کرم آسکاريس با تموم وجود چسبيدن به روده زندگی. اون کافی شاپه تو آبان اسمش 78 بود 77 بود، خلاصه هفتاد و چند بود داشت کم کم پاتوق ما می شد که خدا رو شکر قيمتهاش و راه دورش از پاتوقی انداختش. پر بود از اين تريپ آدما. (منم بودم ها) يادمه يارو با سه من ريش و موی بلند وزوزی و پيرهن مدل خرقه حضرت عيسی داشت مخ طرفو می زد با خيام. که زندگی چيه بابا، خيامو درياب که بی می ناب زيستن نتوانم و اينا. دختره هم اون ور هی دست می برد تو يقه مانتوی تنگش و هی اوهوم اوهوم می کرد در تاييد فرمايشات آقا. چقدر تکراری آخه، بابا يه تنوعی يه چيزی. اين مستی که ما داريم اگه اسمش عشق و حال بود پشت بندش گير و دعوا و عربده کشی و استفراغ و سردرد نبود. اوهوی حالا دست نگير پس مستی مفهوم عرفانيه و اين مزخرفات، اونايی که تريپ مست عرفان و عشق الهيين، خيلی مست بودن حکم فقهی واسه سکس بالای پالون شتر صادر نمی کردن. اينه که می گم همه چی کليشه ای شده انگار همه چی مفهوم خودشو از دست داده. يادمه يکی يه بار بهم گفت تو کارخونه کلمه سازی هستی و نمی شه به کلماتی که می گی اعتماد کرد چون فقط کلمه هستن و برات مفهوم ندارن. راس می گه، انگار فقط هم واسه من صادق نيست. دنيا دنيای گنگ و بی مفهومی شده پر از کلمه که همه استفاده می کنن ولی دريغ از يه جو مفهوم.

posted @ ۶:۰۱ بعدازظهر