سفالينه
مهٔ 2004  
ژوئن 2004  
ژوئیهٔ 2004  
اوت 2004  
سپتامبر 2004  
نوامبر 2004  
دسامبر 2004  
ژانویهٔ 2005  
فوریهٔ 2005  
مارس 2005  
آوریل 2005  
مهٔ 2005  
ژوئن 2005  
ژوئیهٔ 2005  
اوت 2005  
سپتامبر 2005  
نوامبر 2005  
دسامبر 2005  
ژانویهٔ 2006  
فوریهٔ 2006  
مارس 2006  
آوریل 2006  
مهٔ 2006  
ژوئن 2006  
ژوئیهٔ 2006  
اوت 2006  
سپتامبر 2006  
اکتبر 2006  
نوامبر 2006  
دسامبر 2006  
ژانویهٔ 2007  
فوریهٔ 2007  
مارس 2007  
آوریل 2007  
مهٔ 2007  
ژوئن 2007  
ژوئیهٔ 2007  
اوت 2007  
سپتامبر 2007  
اکتبر 2007  
نوامبر 2007  
دسامبر 2007  
ژانویهٔ 2008  
فوریهٔ 2008  
مارس 2008  
آوریل 2008  
مهٔ 2008  
ژوئن 2008  
ژوئیهٔ 2008  
اوت 2008  
سپتامبر 2008  
اکتبر 2008  
نوامبر 2008  
ژانویهٔ 2009  
فوریهٔ 2009  
مهٔ 2009  
ژوئن 2009  
سپتامبر 2009  
اکتبر 2009  
نوامبر 2009  
ژانویهٔ 2010  
فوریهٔ 2010  
مارس 2010  
آوریل 2010  
مهٔ 2010  
ژوئن 2010  
سپتامبر 2010  
ژانویهٔ 2011  
آوریل 2011  
دسامبر 2011  
     چهارشنبه، فروردین ۳۰، ۱۳۸۵  

... و يک چهارشنبه... چهارشنبه واسه يه پسر بيست و يک ساله چه جوريه؟
لابد صبح تا عصر می ره دانشگاه، عصر با يه دوست دختر خوشگل می ره گردش و سينما و بعد شام. بعد می ياد خونه يه نگاه رو درسها می اندازه، يا تلفنو می بره تو اتاق پچ پچ می کنه، شايدم جواب غرولندهای مامان و بابا رو می ده که چرا واسه خونواده وقت نمی ذاری زیاد... نمی دونم، چهارشنبه پسر بيست و يک ساله خيلی طورها می تونه باشه، اما قاعدتا نبايد به جای همه اینا بره زير يه خروار گل و خاک و بتن بخوابه.

پسرعمو، آخه تو چرا بايد اين طوری بشی؟؟؟؟؟؟؟

از اون وقتهاييه که به آخوند احتياج دارم. نه اين آخوند گندها، به مدل خاصی از آخوند احتياج دارم. مدل استاد اخلاق دانشگاه که خيلی خوش صحبت و سياستمدار بود و می دونست چطوری برامون دو ساعت يه بند از رحمت و عشق خدا بگه بدون این که واسه ايدئولوژی حکومتی تبليغ کرده باشه. دلم کشيش هرمز رو می خواد با موعظه اش که مسيح دنبال شما می گرده تا دردهاتونو شفا بده. اون راهب بوداييه هم که تو مترو ديدم خوبه، همون که ردای نارنجيش و صندلهاش از تميزی برق می زد، وقتی بهش نگاه کردم لبخند زد، لبخندش از قشنگ ترين لبخندهای دنيا بود. لبخند يه مرد به يه زن نبود، لبخند به آدم غريبه هم نبود، لبخند به "انسان" بود.
من يه آدم اهل خدا می خوام، احتياج دارم يکی برام از خدا بگه، بهم بگه تو دنيايی که يه مشت پيرسگ عین زالو بهش چسبیدن و خون مردم بدبختو می مکن، ولی جوون پاک و معصومش می ره سينه خاک، بازهم زيبايی هست، بازهم عشق هست...

پسرعمو تو دسته گل ترين پسر دنيا بودی. من مرگتو باور نکردم؛ يعنی نمی تونم باور کنم. خدا به فرياد عمو، زن عمو، دخترعموها و پسرعمو کوچيکه برسه. آدم بعضی وقتها احساس می کنه بند بند تنش داره از غصه از هم جدا می شه و غم داره هزارتيکه اش می کنه. ولی امان از اين دنيا که هميشه بدتری هم داره.

posted @ ۹:۵۰ قبل‌ازظهر