سفالينه
مهٔ 2004  
ژوئن 2004  
ژوئیهٔ 2004  
اوت 2004  
سپتامبر 2004  
نوامبر 2004  
دسامبر 2004  
ژانویهٔ 2005  
فوریهٔ 2005  
مارس 2005  
آوریل 2005  
مهٔ 2005  
ژوئن 2005  
ژوئیهٔ 2005  
اوت 2005  
سپتامبر 2005  
نوامبر 2005  
دسامبر 2005  
ژانویهٔ 2006  
فوریهٔ 2006  
مارس 2006  
آوریل 2006  
مهٔ 2006  
ژوئن 2006  
ژوئیهٔ 2006  
اوت 2006  
سپتامبر 2006  
اکتبر 2006  
نوامبر 2006  
دسامبر 2006  
ژانویهٔ 2007  
فوریهٔ 2007  
مارس 2007  
آوریل 2007  
مهٔ 2007  
ژوئن 2007  
ژوئیهٔ 2007  
اوت 2007  
سپتامبر 2007  
اکتبر 2007  
نوامبر 2007  
دسامبر 2007  
ژانویهٔ 2008  
فوریهٔ 2008  
مارس 2008  
آوریل 2008  
مهٔ 2008  
ژوئن 2008  
ژوئیهٔ 2008  
اوت 2008  
سپتامبر 2008  
اکتبر 2008  
نوامبر 2008  
ژانویهٔ 2009  
فوریهٔ 2009  
مهٔ 2009  
ژوئن 2009  
سپتامبر 2009  
اکتبر 2009  
نوامبر 2009  
ژانویهٔ 2010  
فوریهٔ 2010  
مارس 2010  
آوریل 2010  
مهٔ 2010  
ژوئن 2010  
سپتامبر 2010  
ژانویهٔ 2011  
آوریل 2011  
دسامبر 2011  
     دوشنبه، مرداد ۲۳، ۱۳۸۵  

آخییییششششش. بازم اینجام. به رغم تموم گندیش بازم خوبه. بازم دوسش دارم.
این ایران ایر ما رو این دفه اساسی قبض روح کرد. خدا رحم کنه به برگشتن. ترافیک زیاد ولی کشنده نیست. کارها هم با سرعت حلزون چلاق پیش می ره اما بالاخره پیش می ره. کارمند امور خارجه و ثبت احوال خوش اخلاق و باحوصله و پیگیر ندیده بودم، که خدا رو شکر این دفه دیدم. دست راستشون زیر سر باقی کارمندهای ایرانی ان شاءالله. دانشگاه هم رفتم تصمیم گرفتم با اولین پولی که دستم رسید صد مستحقو غذا بدم به شکرانه این که درسم تموم شده. اون موقع که من بودم گند بود، غیرقابل تحمل بود ولی آخه نه دیگه این طوری. از در و دیوارهای اون ساختمونهای قدیمی خوشگل، بوی نفرت و تظاهر و گلاب و قبر و باروت می اومد. قبلاها می شد دماغتو بگیری ولی این بار دیگه راس راسی خفه شدم. راههای منتهی به مسجد، بین دانشکده فنی و علوم رو ویژه خواهران و برادران کرده بودن و تو استخر اون وسط اردک انداخته بودن! راه به راه هم برادران پشمالو استریپ تیز کرده با دمپایی که یعنی منتظر اذانیم. عکس سید حسن نصرالله رو با یه مشت جمله عربی زیرش کنار در پنجاه تومنی دانشگاه دیدم، خب نباید بپرسم عکس این بابا اینجا چی کار می کنه یا اگه واسه ما نوشتین چرا عربی نوشتین، اما زیر عکسه با افتخار امضا کرده بودن انجمن نمی دونم چی چی دانشگاه امیرکبیر... اینم به اون مربوطه؟!
راستی محض سرگرمی میل بافتنی خریدم. مسخره است تو سرزمین نارگیل کاموا هست ولی میل بافتنی نیست. اگه می پرسین تو اون گرمای سگ کش کاموا چی کار می کنه باید بگم همه جا کولرگازی رو می ذارن رو آخرین درجه بعد کاپشن می پوشن. اگه می گین این طوری که خیلی مسخره است، منم می گم بعله به همون مسخرگی که تو فروشگاهشون کاموا می فروشن ولی میل یا قلاب نمی فروشن!
مترو هم اومدم سوار شم دیدم تا پای پله ها آدم ایستاده واسه بلیت (جون مادرتون بلیط ننویسین) تهویه هم که سرش گرده. منم خیلی شیک برگشتم یه ماشین کولردار کرایه کردم تا توپخونه. هرچی یارو گفت با مترو برو گفتم من آسم دارم برم اون تو حالم بد می شه. نمی دونم اون موقع که پای ثابت مترو بودم، اینقدر وضع بد نبود یا من حالیم نبود یا الآن جوگیر شدم خودمو لوس می کنم؟ ...بابا این مترو توهینه به خدا، اینجوری گوسفند هم بار نمی زنن. چه می دونم بلکه من دارم تریپ برمی دارم که مثلا ملت منم از خارج اومدم!
خلاصه دلم از فلاکتی که دچارشیم گرفته، از بدبختی و بلایی که هردم نازل می شه و ما هم قبولش می کنیم و آش کشک خاله است. اینم از سفرنامه من. بازم ور می زنم حالا، فعلا حسش نیست.

posted @ ۳:۳۱ بعدازظهر