یادته اون شبهای گریه ناودون یادته
شب تو کوچه با تن خیس زیر بارون یادته
چه با دلهره سرقرارمون می اومدی
ولی با اون همه ترس، بوسه پنهون یادته
وا می شد پنجره هامون رو به هم وقت سحر
خنکای نسیم صبح خروسخون یادته
چقده آتیش سوزوندی با نگات توی دلم
مث چشمات بازیگوش بودی و شیطون یادته
همیشه به من می گفتی یعنی می شه که یه روز
بگیره زندگی ما سر و سامون یادته
بعضی وقتها قهر می کردی واسه بدقولی من
می شدی زود مث بچه ها پشیمون یادته
آبتنی مون توی حوض سنگی فواره دار
وسط گرمای ظهرهای تابستون یادته
حالا من مبتلا اینجا، تو مبتلا آنجا...
این نوستالوژی عشق و عاشقی هم حکایتیه در نوع خودش. اینهمه از این شهر درندشت خاطره دارم، دیگه خرکی احساساتی نمی شم اما همه اش خوشآینده واسم. شاید یکی از مضرات غربت همین بی خاطرگی باشه، داریوش می گه برام از خاطره سنگری بساز بید بی ریشه رو شن باد می بره و این حرفها وا. می دونم یه راست می پرین که مرده شور خاطره رو ببرن اینجا جای زندگی نیست، قبول دارم که اینجا خیلی افتضاحه، حرفم اینه که آدم تو غربت یه چیزهاییو از دست می ده که تو ایران اصلا حالیش نیست اینا رو داره. حالا بحث این که چقدر این چیزها ارزش دارن دیگه به خود آدم برمی گرده.
نامه ها و دفترخاطراتهای قدیمی رو خوندم، همون آه و ناله های وای اگه تو بری چی می شه و وای تو نباشی می میرم. ای بابا فعلا که نیستم و نمردی، نیستی و نمردم. این فیلمها چی بود درآوردیم ما؟! جوونی خودمم درک نمی کنم وای به جوونهای امروز. تو مملکت نارگیل، تو روزهای سیاه و ساعتهای الکل گرفته پشت پنجره سعی می کردم از خاطراتم یه حسینا بیارم بیرون - اگه سال بلوا رو نخوندی، بهتره بگم یه جورایی یه مرد اثیری، اگه بوف کور رو هم نخوندی دیگه بمون تو خماری - و یه سد دفاعی تو ذهنم بسازم. اینجا این حس کمتره چون تموم فضا به سپر ذهنیت کمک می کنه. گیرم اینجا خیلی کمتر از اونجا وقت می کنم تنها باشم.
منم با این مخ معیوبم می شینم چه آسمون ریسمونایی به هم می بافم ها. بی خیال، زندگی همیناست دیگه.