سفالينه
مهٔ 2004  
ژوئن 2004  
ژوئیهٔ 2004  
اوت 2004  
سپتامبر 2004  
نوامبر 2004  
دسامبر 2004  
ژانویهٔ 2005  
فوریهٔ 2005  
مارس 2005  
آوریل 2005  
مهٔ 2005  
ژوئن 2005  
ژوئیهٔ 2005  
اوت 2005  
سپتامبر 2005  
نوامبر 2005  
دسامبر 2005  
ژانویهٔ 2006  
فوریهٔ 2006  
مارس 2006  
آوریل 2006  
مهٔ 2006  
ژوئن 2006  
ژوئیهٔ 2006  
اوت 2006  
سپتامبر 2006  
اکتبر 2006  
نوامبر 2006  
دسامبر 2006  
ژانویهٔ 2007  
فوریهٔ 2007  
مارس 2007  
آوریل 2007  
مهٔ 2007  
ژوئن 2007  
ژوئیهٔ 2007  
اوت 2007  
سپتامبر 2007  
اکتبر 2007  
نوامبر 2007  
دسامبر 2007  
ژانویهٔ 2008  
فوریهٔ 2008  
مارس 2008  
آوریل 2008  
مهٔ 2008  
ژوئن 2008  
ژوئیهٔ 2008  
اوت 2008  
سپتامبر 2008  
اکتبر 2008  
نوامبر 2008  
ژانویهٔ 2009  
فوریهٔ 2009  
مهٔ 2009  
ژوئن 2009  
سپتامبر 2009  
اکتبر 2009  
نوامبر 2009  
ژانویهٔ 2010  
فوریهٔ 2010  
مارس 2010  
آوریل 2010  
مهٔ 2010  
ژوئن 2010  
سپتامبر 2010  
ژانویهٔ 2011  
آوریل 2011  
دسامبر 2011  
     یکشنبه، مرداد ۲۹، ۱۳۸۵  

یادته اون شبهای گریه ناودون یادته
شب تو کوچه با تن خیس زیر بارون یادته
چه با دلهره سرقرارمون می اومدی
ولی با اون همه ترس، بوسه پنهون یادته
وا می شد پنجره هامون رو به هم وقت سحر
خنکای نسیم صبح خروسخون یادته
چقده آتیش سوزوندی با نگات توی دلم
مث چشمات بازیگوش بودی و شیطون یادته
همیشه به من می گفتی یعنی می شه که یه روز
بگیره زندگی ما سر و سامون یادته
بعضی وقتها قهر می کردی واسه بدقولی من
می شدی زود مث بچه ها پشیمون یادته
آبتنی مون توی حوض سنگی فواره دار
وسط گرمای ظهرهای تابستون یادته

حالا من مبتلا اینجا، تو مبتلا آنجا...
این نوستالوژی عشق و عاشقی هم حکایتیه در نوع خودش. اینهمه از این شهر درندشت خاطره دارم، دیگه خرکی احساساتی نمی شم اما همه اش خوشآینده واسم. شاید یکی از مضرات غربت همین بی خاطرگی باشه، داریوش می گه برام از خاطره سنگری بساز بید بی ریشه رو شن باد می بره و این حرفها وا. می دونم یه راست می پرین که مرده شور خاطره رو ببرن اینجا جای زندگی نیست، قبول دارم که اینجا خیلی افتضاحه، حرفم اینه که آدم تو غربت یه چیزهاییو از دست می ده که تو ایران اصلا حالیش نیست اینا رو داره. حالا بحث این که چقدر این چیزها ارزش دارن دیگه به خود آدم برمی گرده.
نامه ها و دفترخاطراتهای قدیمی رو خوندم، همون آه و ناله های وای اگه تو بری چی می شه و وای تو نباشی می میرم. ای بابا فعلا که نیستم و نمردی، نیستی و نمردم. این فیلمها چی بود درآوردیم ما؟! جوونی خودمم درک نمی کنم وای به جوونهای امروز. تو مملکت نارگیل، تو روزهای سیاه و ساعتهای الکل گرفته پشت پنجره سعی می کردم از خاطراتم یه حسینا بیارم بیرون - اگه سال بلوا رو نخوندی، بهتره بگم یه جورایی یه مرد اثیری، اگه بوف کور رو هم نخوندی دیگه بمون تو خماری - و یه سد دفاعی تو ذهنم بسازم. اینجا این حس کمتره چون تموم فضا به سپر ذهنیت کمک می کنه. گیرم اینجا خیلی کمتر از اونجا وقت می کنم تنها باشم.
منم با این مخ معیوبم می شینم چه آسمون ریسمونایی به هم می بافم ها. بی خیال، زندگی همیناست دیگه.

posted @ ۵:۰۳ بعدازظهر