|
چهارشنبه، آبان ۰۳، ۱۳۸۵
"ای دیگه... یاد اون روزا به خیر... چون بازم هرچی که بود، سروسامونی بود... ننه ای بود که نفرین بوکونه. بعد نصف شب پاشه لحاف رو آدم بکشه، که مبادا پسرش خدانکرده بچاد! که مبادا نورچشمش سینه پهلو بوکونه. حالیته؟ بابایی بود که گاه و بیگاه سرمون داد بکشه. باهامون دعوا کونه. پامونو فلک کونه. بعد نصف شب پاشه ما رو تو خواب بقل کونه. اشکهای شب قبلو که روی صورتمون ماسیده بود، نم نمک با دستهای زبر خودش پاک بوکونه. حالیته؟... اما راستش چی بگم؟ تقصیر ما که نبود. هرچی بود زیر سر چشم تو بود. یه کاره تو راه ما سبز شدی. ما رو عاشق کردی، ما رو حیرون کردی، ما رو داغون کردی. آخه آدم چی بگه نوکرتم. حالا از ما که گذشت. بعد از این اگر شبی، نصفه شبی، به کسونی مثل ما قلندر و مست و خراب تو کوچه برخوردی، اون چشارو هم بذار. یا اقلا دیگه این ریختی بهش نیگا نکون. آخه من قربون هیکلت برم. اگه هر نیگا بخواد اینجوری آتیش بزنه، پس باهاس تموم دنیا تا حالا سوخته باشه..."
نه دیگه، نه دیگه، نه دیگه این واسه ما دل نمی شه
posted @
۷:۱۳ بعدازظهر
|