سفالينه
مهٔ 2004  
ژوئن 2004  
ژوئیهٔ 2004  
اوت 2004  
سپتامبر 2004  
نوامبر 2004  
دسامبر 2004  
ژانویهٔ 2005  
فوریهٔ 2005  
مارس 2005  
آوریل 2005  
مهٔ 2005  
ژوئن 2005  
ژوئیهٔ 2005  
اوت 2005  
سپتامبر 2005  
نوامبر 2005  
دسامبر 2005  
ژانویهٔ 2006  
فوریهٔ 2006  
مارس 2006  
آوریل 2006  
مهٔ 2006  
ژوئن 2006  
ژوئیهٔ 2006  
اوت 2006  
سپتامبر 2006  
اکتبر 2006  
نوامبر 2006  
دسامبر 2006  
ژانویهٔ 2007  
فوریهٔ 2007  
مارس 2007  
آوریل 2007  
مهٔ 2007  
ژوئن 2007  
ژوئیهٔ 2007  
اوت 2007  
سپتامبر 2007  
اکتبر 2007  
نوامبر 2007  
دسامبر 2007  
ژانویهٔ 2008  
فوریهٔ 2008  
مارس 2008  
آوریل 2008  
مهٔ 2008  
ژوئن 2008  
ژوئیهٔ 2008  
اوت 2008  
سپتامبر 2008  
اکتبر 2008  
نوامبر 2008  
ژانویهٔ 2009  
فوریهٔ 2009  
مهٔ 2009  
ژوئن 2009  
سپتامبر 2009  
اکتبر 2009  
نوامبر 2009  
ژانویهٔ 2010  
فوریهٔ 2010  
مارس 2010  
آوریل 2010  
مهٔ 2010  
ژوئن 2010  
سپتامبر 2010  
ژانویهٔ 2011  
آوریل 2011  
دسامبر 2011  
     چهارشنبه، آذر ۲۲، ۱۳۸۵  

روزی تو خواهی آمد از کوچه های باران
تا از دلم بشویی، غمهای روزگاران
تو روح سبز گلزار، گل شاداب بی خار
مرا از پا فکنده شکستنهای بسیار
تو یاس نو دمیده، من گلبرگ تکیده
روزی آیی کنارم که عشق از دل رمیده
روزی تو خواهی آمد، از سوی مهربانی
اما ز من نبینی دیگر به جا نشانی

معمولن این طوریه. آدمایی رو که بیشتر دوستت دارن بیشتر اذیت می کنی.

حس می کنم مرگم نزدیکه. البته حس تازه ای نیست، من از دوسالگی مدام حس می کنم امروز فرداست که بمیرم! از 15 سالگی اعتقاد راسخ پیدا کردم که دست بالا 30 سال عمر می کنم و با خودم عهد کردم اگه تا اون موقع نمردم، جشن تولد سی سالگیم برم قطب جنوب، روی جنوبی ترین نقطه زمین، جایی که یه زمانی آموندسن و اسکات ایستاده بودن، بایستم و یه گلوله خالی کنم تو مخم! چرا؟ چون بعد از مرگم یه لکه خون روی برفهای ته زمین بمونه!!! اینم از ایده آلهای نوجوونی! گیرم که دست سرنوشت داره منو سوق می ده به طرف قطب جنوب، دنیا رو چه دیدی، شایدم تولد 30 سالگی تو قطب جنوب باشم و با پنگوئنها برک دنس بزنم! (راستی کارتون happy feet رو دیدین؟ پیشنهاد می کنم از دستش ندین)

خب، اگه بخوام شعار بدم که عرض زندگی از طولش مهم تره و این حرفها، می تونم زندگیمو این طوری گز کنم: من آدمیم که تو دنیا خیرش به هیچ احدالناسی نرسیده، شرش هم به اونایی رسیده که از صمیم قلب دوستش داشتن. اونی که بیشتر از همه اذیتهاشو تحمل کرده و باهاش همراه بوده خود خرشه.

عجیبه که من اصلن تو این بیست و پنج ساله عوض نشدم. رویایی، خیالباف، ایده آلیست، بهونه گیر، نق نقو، لجباز، بی عرضه... دورووریهام خیلی عوض شدن، قول می دم یک ثانیه هم به گذشته برنمی گردن، اما من... به قول عباس معروفی تو سال بلوا چطوره که اینهمه آدم تو یاد من زندگی می کنن ولی من تو یاد هیچ کس نیستم. اگه اون دنیا با این کیفیتی که آخوندها می گن وجود داشته باشه، فکر کنم خدا از من به عنوان یکی از عوامل اجرایی جهنم استفاده کنه. یه عده فلک زده رو بنشونه من براشون نق بزنم، از گذشته حرفهای تکراری بگم، آیه یاس بخونم... خب با این حساب، یه چیزی می شه مثل وبلاگم! خوبیش اینه که تو این دنیا دست کم مجبور نیستین پای نطقهای من بشینین! منم اینجا می رم بالای منبر و هرچی می خواد دل تنگم می گم.

خلاصه پنج سال دیگه با Google Earth که لابد کلی دقیق تر هم شده، می شه وجب به وجب قطب جنوبو دید. کسی چه می دونه؟ شاید اگه اون موقع زنده بودم، محض خاطر به رخ کشیدن قدرت Google Earth هم شده برم اون نقطه قرمزه رو بذارم! ها ها ها! فعلن که ککم واسه هیچی نمی گزه.

posted @ ۷:۵۴ بعدازظهر