سفالينه
مهٔ 2004  
ژوئن 2004  
ژوئیهٔ 2004  
اوت 2004  
سپتامبر 2004  
نوامبر 2004  
دسامبر 2004  
ژانویهٔ 2005  
فوریهٔ 2005  
مارس 2005  
آوریل 2005  
مهٔ 2005  
ژوئن 2005  
ژوئیهٔ 2005  
اوت 2005  
سپتامبر 2005  
نوامبر 2005  
دسامبر 2005  
ژانویهٔ 2006  
فوریهٔ 2006  
مارس 2006  
آوریل 2006  
مهٔ 2006  
ژوئن 2006  
ژوئیهٔ 2006  
اوت 2006  
سپتامبر 2006  
اکتبر 2006  
نوامبر 2006  
دسامبر 2006  
ژانویهٔ 2007  
فوریهٔ 2007  
مارس 2007  
آوریل 2007  
مهٔ 2007  
ژوئن 2007  
ژوئیهٔ 2007  
اوت 2007  
سپتامبر 2007  
اکتبر 2007  
نوامبر 2007  
دسامبر 2007  
ژانویهٔ 2008  
فوریهٔ 2008  
مارس 2008  
آوریل 2008  
مهٔ 2008  
ژوئن 2008  
ژوئیهٔ 2008  
اوت 2008  
سپتامبر 2008  
اکتبر 2008  
نوامبر 2008  
ژانویهٔ 2009  
فوریهٔ 2009  
مهٔ 2009  
ژوئن 2009  
سپتامبر 2009  
اکتبر 2009  
نوامبر 2009  
ژانویهٔ 2010  
فوریهٔ 2010  
مارس 2010  
آوریل 2010  
مهٔ 2010  
ژوئن 2010  
سپتامبر 2010  
ژانویهٔ 2011  
آوریل 2011  
دسامبر 2011  
     دوشنبه، دی ۰۴، ۱۳۸۵  

این همه من

1. از ماشین پریدم بیرون و در زدم. لخ لخ دمپاییهاشو روی موزاییکهای حیاط می شنیدم که آروم آروم می اومد. وقتی در رو باز کرد از خوشحالی هردو باهم داد زدیم. گفت دا (به زبون همشهریهای ما یعنی مادر) عزیزم، جونم، اومدی؟ پشت سر من، بابا و مامان هم رسیدن. از خوشحالی گریه اش گرفته بود. انتظار اومدن ما رو نداشت. مرتب می گفت رزق غیبی. من دیوار آجری و موزاییکهای عهد بوق حیاط با نخل و اکالیپتوس پیر و آفتاب داغ جنوب رو دیوونه وار می بلعیدم. وقتی از بالا و پایین پریدن تو حیاط خسته شدم، رفتم تو هال خونه روی قالی بزرگ نخ نما شده اش، کنار سجاده همیشه پهن و قرآن همیشه بازش. مامان صبحانه آماده کرده بود و بهش اصرار می کرد بخوره و اون مثل همیشه برای من لقمه های کوچیک می گرفت. بعد از صبحانه رفتم عروسکهامو از چمدون درآوردم و دور سجاده اش چیدم تا باهاشون برام "مَتَل" بگه. تلفن به دست، برای زن برادرش از "رزق غیبی" اومدن ما می گفت و می خواست مفاتیحشو از روی تاقچه برداره که یه تیکه موزاییک قدیمی از روی تاقچه افتاد رو پاش. چهره اش درهم رفت ولی چیزی نگفت. خواستم داد بزنم بابا! ولی بهم اشاره کرد هیس! منم هیچی نگفتم تا عصر که مامان با تعجب ردپاهای خونی رو تعقیب می کرد، گفتم سنگ افتاد روی پای مامان بزرگ. بابا سریع دنبال باند و بتادین و این جور چیزها رفت و مامان شروع کرد به سرزنش کردنش که چرا به فکر خودش نیست. سرزنشها رو گوش می کرد و نگاهش روی عروسک تپل من ثابت مونده بود... متل اون روز رو تموم نکرد.

2. وقتی می اومد، معمولن من در رو باز می کردم. خوشحالیمو نشون نمی دادم اما همه می دونستن چقدر دوستش دارم و چقدر دوستم داره. همون چهارتا پله خونه ما به نفس نفس می انداختش. هم اضافه وزن داشت و هم ناراحتی ریوی. مامان هر دفعه کلی باهاش جر و بحث داشت سر همینا. همیشه تا می رسید می گفت: خب مرمری چاییت آماده است؟ دو تا چایی لیوانی اساسی می ریختم و می نشستیم دور میز آشپزخونه. برام از خاطرات کاریش می گفت یا ماجراهای خیلی دور فامیل. گاهی هم بحث سیاسی می کردیم و می خندیدیم. گیرم این یک سال آخر زندگی براش دل و دماغ چندانی نذاشته بود. بار آخری که اومد سراغ چایی رو نگرفت. فقط گفت یه لیوان آب سرد برام بیار. وقتی آوردم، آبو یه نفس سرکشید و با بغض خاصی گفت: مرمر فکر نمی کردم دلت اینقدر بزرگ باشه دو ماه سراغ داییتو نگیری. قسم خوردم که خیلی گرفتار کارم و وقت سرخاروندن ندارم و گفت می دونم. آدمها همه این روزا گرفتارن.

3. گفت چطوری یا بهتری؟ و خندید. مثل همیشه خوشگل و خوش لباس بود با آرایشی که خیلی بهش می اومد. هم جدی بود هم شیطون. حال می کردم تو مجلس عروسی یکی از فامیلها، برادر خوش تیپ داماد رو که همه دخترها دنبالش بودن، کنف کرده بود و محلش نذاشته بود. گفتم چه لباس قشنگی پوشیدی. گفت داداشهای بیچاره هرماه بهم پول می دن کتاب کنکور بخرم و کلاس برم منم همه شو می دم بابت لباس و لوازم آرایش. باز خندید. گفتم اینترنت چه خبر؟ گفت معتاد چت شدم. ببینم تو از هک و این حرفها سردر می یاری؟ گفتم نه والله چطور؟ گفت یکیه مرتب تهدیدم می کنه هکم کرده و عکسهای مونتاژیمو برای همه لیست مسنجرم می فرسته. گفتم ول کن بابا. چند وقت آنلاین نشو محلش نذار خودش بی خیال می شه. گفت بیکاری خیلی بده. درس که نمی خونم، همه اش نشستم با این اراذل چرت و پرت می گم. گفتم خب چرا نمی ری سر کار؟ گفت برو بابا کی به من کار می ده آخه؟ گفتم شرکت ما دنبال یه تایپیست آشنا به اینترنت می گرده، می خوای پرس و جو کنم برات؟ گفت آره، اونوقت علاوه بر پول تو جیبی داداشها، حقوق خودمم لباس و لوازم آرایش می خرم، عالی می شه! بازم خندید و خندیدم... نرسیدم بهش خبر بدم بیاد برای مصاحبه... مهلت نداد...

4. صداش پشت تلفن هم خجالتی بود: بله، بفرمایید. گفتم: سلام علیکم! چطوری کاپیتان؟! کمتر از یک سال دیگه دوره خلبانی رو تموم می کرد. و من هرکار می کردم نمی تونستم بین جوون مذهبی محجوب امروز، با پسربچه شیطون دیروز که با من سر ماشین بازی دعوا می کرد، فرقی قایل بشم. گفت سلام مریم خانوم. حال شما، عموجان و زن عموجان خوبن ان شاءالله؟ فایده نداشت، من باهاش رسمی نمی شدم: خب آقا ما کی شما رو تو ایران ایر می بینیم؟ می گفت: راستش ترجیح می دم بعد از درسم از ایران برم. شرکتهای هوایی خارجی خلبانهای ایرانی رو قبول دارن. گفتم به به. پس وعده ما پرواز نیویورک، امارات رو ترجیح می دی یا سوئیس ایر یا چی؟ می گفت اول دعا کنین درسمو خوب تموم کنم... و تموم کرد. حالا تو هر هواپیمایی می شینم با خودم فکر می کنم می تونست خلبان این پرواز باشه یا نه؟

چه فایده... الآن همه اینا پیش هم زیر یه خاک خوابیدن. من همه شونو تو ذهنم دارم و خاطراتم. گاهی دلم براشون تنگ می شه و فکر می کنم این دلتنگی لابد به خاطر اینه که تو اون لحظه دارن به من فکر می کنن. می گن خاک سردی می یاره، ولی من قبول ندارم. فقط آدم کم کم یاد می گیره که بدون اتفاق جدید و با تکیه به خاطراتش زندگیشو ادامه بده.
همه ما تو ذهنمون خاطره عزیزهامونو داریم و اونا هم تو روحشون یادگارهای ما رو. واسه همینه که با وجودی که اینهمه دم از مرگ می زنم، ماهیت مرگ رو مطلقن باور نمی کنم و قبول ندارم. گیرم این حرفهام شعاری باشه، اما خیالی نیست. شعاری هم که باشه، باز باارزشه چون زندگی منو قشنگ تر می کنه.

posted @ ۵:۴۱ بعدازظهر