سفالينه
مهٔ 2004  
ژوئن 2004  
ژوئیهٔ 2004  
اوت 2004  
سپتامبر 2004  
نوامبر 2004  
دسامبر 2004  
ژانویهٔ 2005  
فوریهٔ 2005  
مارس 2005  
آوریل 2005  
مهٔ 2005  
ژوئن 2005  
ژوئیهٔ 2005  
اوت 2005  
سپتامبر 2005  
نوامبر 2005  
دسامبر 2005  
ژانویهٔ 2006  
فوریهٔ 2006  
مارس 2006  
آوریل 2006  
مهٔ 2006  
ژوئن 2006  
ژوئیهٔ 2006  
اوت 2006  
سپتامبر 2006  
اکتبر 2006  
نوامبر 2006  
دسامبر 2006  
ژانویهٔ 2007  
فوریهٔ 2007  
مارس 2007  
آوریل 2007  
مهٔ 2007  
ژوئن 2007  
ژوئیهٔ 2007  
اوت 2007  
سپتامبر 2007  
اکتبر 2007  
نوامبر 2007  
دسامبر 2007  
ژانویهٔ 2008  
فوریهٔ 2008  
مارس 2008  
آوریل 2008  
مهٔ 2008  
ژوئن 2008  
ژوئیهٔ 2008  
اوت 2008  
سپتامبر 2008  
اکتبر 2008  
نوامبر 2008  
ژانویهٔ 2009  
فوریهٔ 2009  
مهٔ 2009  
ژوئن 2009  
سپتامبر 2009  
اکتبر 2009  
نوامبر 2009  
ژانویهٔ 2010  
فوریهٔ 2010  
مارس 2010  
آوریل 2010  
مهٔ 2010  
ژوئن 2010  
سپتامبر 2010  
ژانویهٔ 2011  
آوریل 2011  
دسامبر 2011  
     سه‌شنبه، فروردین ۲۸، ۱۳۸۶  

به بهانه این داستان که خیلی دوستش دارم، گیرم نوشته من همچین ربطی بهش نداره...

سر کلاس زبان تو مالزی تمرین بخش حرف زدن امتحان IELTS می کردیم. قرار بود استاد یه موضوعی تعیین کنه ما تو گروههای دونفری هرکدوم دو دقیقه راجع به موضوع حرف بزنیم و بعد شنونده از گوینده چندتا سوال مربوط به موضوع بپرسه. داوطلب شدم با استاد حرف بزنم؛ هم ایرادهامو بهتر می گرفت هم سوالهای دقیق تری می پرسید. من و استاد روی دوتا صندلی روبه روی بقیه کلاس نشستیم و استاد اعلام کرد شروع کنید. موضوع "ترسهای دوران کودکی بود و چند درصد این ترسها باهاتون مونده". 1 دقیقه وقت داشتم راجع بهش فکر کنم و 2 دقیقه حرف بزنم.

فی البداهه شروع کردم. گفتم ترس بچگی من از مرگ بود چون ما نسل مرگیم یعنی بچه های اوایل انقلاب اسلامی و جنگ با عراق. از مرگ خودم می ترسیدم چون بهم اطمینان داده بودن جام تو جهنمه اما از مرگ اطرافیانم مخصوصن پدرم بیشتر از هرچیز دیگه می ترسیدم. گفتم ما بچه های عزا و گریه بودیم. مرگ بعضی وقتها جسد تیکه پاره و خون آلودی بود که یه عده زن و مرد با ظاهر ترسناک دورش می گشتن و به اطرافیانش تبریک می گفتن که واسه اسلام (و نه ایران) قربانی شده. این اطرافیان حق نداشتن برای جسد گریه کنن چون همین ترسناکها گزارش می دادن اینا به اسلام اهمیت نمی دن. شکل دیگه مرگ یه ساک پر از لباس بود که ترسناکها تحویل خونواده ها می دادن و اعلام می کردن بچه هاشونو به درک فرستادن. اینا هم نباید گریه می کردن چون برای کسی که به درک رفته و جسدش هم معلوم نیست کجاست گریه نمی کنن.
گفتم ما بچه ها شاهد همه اینا بودیم. منم که تنها پشتیبان و دوستم پدرم بود همیشه با فکر از دست دادنش می ترسیدم و عذاب می کشیدم. فکر می کردم اگه یه روزی تیکه پاره و خون آلود بشه، یا تبدیل بشه به یه ساک لباس، نمی تونم گریه نکنم. فکر می کردم جیغها و فریادهام همه دنیا رو پر می کنه و همه ترسناکها بهم حمله می کنن. لحظه به لحظه منتظر بودم بلایی سرش بیاد و تقریبن هرجایی که می رفت اینقدر گریه و التماس می کردم تا منم با خودش ببره.
گفتم ما بچه های جنگیم. صدام شهرها و دهات رو بمبارون می کرد، برق قطع می شد و ما می رفتیم تو زیرزمین خونه ها یا زیرپله. همه رادیوی کوچیک داشتن که با باطری کار می کرد اونو روشن می ذاشتن به انتظار شنیدن آژیر سفید. بعد انفجار شروع می شد، یکی، دوتا، سه تا، همه ساختمون می لرزید و می دونستی تا وقتی صدای انفجار می شنوی معنیش اینه که زنده ای! آخ این یکی خیلی نزدیک بود، بعدی حتمن تو سر ما می خوره... وای به وقتی که خونواده همه زیر یه پله نبودین، اون وقت هر انفجاری می شنیدی فکر می کردی تو سر عزیزهای تو فرود اومده.
گفتم هنوزم از زیرپله بدم می یاد. از رادیوی کوچیک بدم می یاد. از تموم زیرزمینهای دنیا بدم می یاد. هنوزم وقتی برق قطع می شه اضطراب می گیرم و منتظرم صدای انفجار بشنوم. دو سه ثانیه ای طول می کشه تا خودمو پیدا کنم. گفتم کابوسی که زیاد می بینم اینه که از بابا دورم، می دونم یه بلایی سرش اومده می دونم به کمک من احتیاج داره اما نمی دونم کجاست. هرچی می گردم پیداش نمی کنم،اطرافیانم همه می دونن بابا کجاست و چی به سرش اومده اما هرچی التماس می کنم بهم نمی گن فقط می گن خونسرد باش، گریه نکن بده زشته... تو بیشتر این کابوسها هم توی یه زیرزمین قدیمی خاک گرفته مرموز هستم و منتظرم یه بلایی نازل بشه. گفتم می دونم اینا همه نتیجه شرایط بچگی منه و ترسهایی که هنوز باهام مونده.

استاده تمام مدت با اخمهای درهم و قیافه متاثر گوش می کرد. وقتی نطق طولانی من تموم شد متوجه شدم چندتایی از بچه های ردیف اول هم ساکت شدن و با ناراحتی و غصه به من زل زدن.استاده به ساعتش نگاه کرد، سینه شو صاف کرد و بلند گفت وقت تموم شده بچه ها. همه ساکت شدن. استاد گفت خب، ببینین، مریم خوب و روون حرف زد. ایراد گرامری هم کم داشت. اما دقت کنین تموم مطالبی رو که می خواین بگین توی دو دقیقه خلاصه کنین. خیلی مهمه که توی این زمان حرفتونو بزنین و به همه سوالها جواب بدین. نه بیشتر نه کمتر.

از زور خجالت سرمو انداختم پایین. آخه مریم جوگیر، آدم همه جا می ره بالا منبر؟!

پی نوشت بی ربط: همکلاسی عراقیم با قیافه بی تفاوت و ابلهانه ای گفت ما تو جنگ با ایران "خیلی" اذیت نشدیم چون صدام پول داشت. من "تو تاریخ" خوندم که در مقابل هر عراقی پنج تا ایرانی می جنگید. اینو که گفت، نمی دونم چرا دلم خواست پاشم یه مشت بکوبم تو دماغش. یکی نبود بهم بگه به این چه مربوط که ما چی کشیدیم. اونم بی خبر از دست من که تو وسوسه مشت زدن مچاله شده بود، ادامه داد: ولی تو جنگ با آمریکا خیلی صدمه دیدیم. اینو تو تاریخ نخوندم، یادمه! من گفتم ما از صدام دل خونی داریم، اون به مناطق غیرنظامی هم رحم نکرد، حتی به دهات و شهرهای ما هم بمب شیمیایی زد و هنوز خیلیها از عوارض اون بمبها دارن عذاب می کشن. گفتم بمب شیمیایی چیزی نیست که توی تاریخ خونده باشی، چون صدام حتی عراقیها رو هم بمبارون شیمیایی کرده. گفت بمبارون شیمیایی؟ عراقیها؟ نه! صدام "ما" رو بمبارون نکرد! گفتم ای بابا پس حلبچه چی بود؟ یه کم فکر کرد و با یه نگاه ابلهانه تر و قیافه سفیه تر گفت: آها! "کرد"ها رو می گی!!!!
...انگار یه سطل آب سرد رو سرم ریختن!

posted @ ۱۱:۴۰ قبل‌ازظهر