سفالينه
مهٔ 2004  
ژوئن 2004  
ژوئیهٔ 2004  
اوت 2004  
سپتامبر 2004  
نوامبر 2004  
دسامبر 2004  
ژانویهٔ 2005  
فوریهٔ 2005  
مارس 2005  
آوریل 2005  
مهٔ 2005  
ژوئن 2005  
ژوئیهٔ 2005  
اوت 2005  
سپتامبر 2005  
نوامبر 2005  
دسامبر 2005  
ژانویهٔ 2006  
فوریهٔ 2006  
مارس 2006  
آوریل 2006  
مهٔ 2006  
ژوئن 2006  
ژوئیهٔ 2006  
اوت 2006  
سپتامبر 2006  
اکتبر 2006  
نوامبر 2006  
دسامبر 2006  
ژانویهٔ 2007  
فوریهٔ 2007  
مارس 2007  
آوریل 2007  
مهٔ 2007  
ژوئن 2007  
ژوئیهٔ 2007  
اوت 2007  
سپتامبر 2007  
اکتبر 2007  
نوامبر 2007  
دسامبر 2007  
ژانویهٔ 2008  
فوریهٔ 2008  
مارس 2008  
آوریل 2008  
مهٔ 2008  
ژوئن 2008  
ژوئیهٔ 2008  
اوت 2008  
سپتامبر 2008  
اکتبر 2008  
نوامبر 2008  
ژانویهٔ 2009  
فوریهٔ 2009  
مهٔ 2009  
ژوئن 2009  
سپتامبر 2009  
اکتبر 2009  
نوامبر 2009  
ژانویهٔ 2010  
فوریهٔ 2010  
مارس 2010  
آوریل 2010  
مهٔ 2010  
ژوئن 2010  
سپتامبر 2010  
ژانویهٔ 2011  
آوریل 2011  
دسامبر 2011  
     پنجشنبه، اردیبهشت ۲۷، ۱۳۸۶  

شطرنج 1

سالی که ما وارد دانشگاه شدیم، اولین سالی بود که آمار قبولی دخترها از آمار قبولی پسرها جلو زد. بماند که رشته های علوم پایه از اولش هم "پردختر" بودن. بروبچه های دانشگاههای دولتی هم عمدتن تموم شور و هیجان نوجوونیشونو پشت سد کنکور نگه داشته بودن که بعد تو دانشگاه تلافی کنن. اما سیستم عرضه و تقاضا به هم ریخته بود و تستسترون موجود کفاف اون همه استروژن رو نمی داد.
نمی دونم حرفهام واسه جماعتی که الآن می رن دانشگاه چقدر قابل درک و قابل لمسه. واسه اون همه دختر تو کفی که با هزار آرزو اومده بودن، پسرها سه دسته می شدن. اول بچه دهاتیهای باغیرتی که صبح رو مزرعه بابا کار کرده و شب زیر نور چراغ نفتی درس خونده بودن تا بیان دانشگاه، اونا که نه اهل دختربازی بودن نه به تیریپشون می خورد. دوم پسر بسیجیها که از همون روز اول رزرو دختر چادریها بودن، بلکه یه روز یکیشون عاشق همون یه چشم بیرون از چادر دختره بشه و به مسوول واحد برادران بگه که اون به مسئول واحد خواهران بگه که اون به دختره بگه که دختره به باباش بگه که اگه باباش رضایت داد، زیر سایه عنایات آقا، اینا عقد کنن. می موند گروه سوم، یعنی سه چهارتا پسر جینگول پینگولی که بلانسبت و بلاتشبیه، عینهو خری شده بودن که تو کارخونه تی تاپ سازی ولش کرده باشن.
یکی از این جینگولها، پسر لاغر و قدبلندی بود که زور می زد نگاه نافذی داشته باشه. اون دو سه تای دیگه بدفرم خودشونو گم کرده بودن و خیال می کردن چون نازشون خریدار داره باید از دماغ فیل بپرن، اما این یکی سیاست داشت. با همه سلام علیک می کرد، گرم می گرفت، درس می خوند و خلاصه به همه یه امیدی می داد. علاوه بر اینها، فیلم هم بازی می کرد که من یه مرض ناشناخته دارم و مشکل خونوادگی دارم و آه هیشکی منو درک نمی کنه و این حرفها و همچین ماهرانه بازی می کرد که کم کم پسرها هم باورشون شده بود و حسرت می خوردن کاش اونا هم یه جو از این درد و مرضها داشتن. خلاصه یه لشکر دختر تو کف شده بودن منتر یارو، به منت کشی و نازکشی و دلسوزی بلکه شاهزاده این وسط یه سیندرلایی بپسنده. داداشمون هم که دست مریزاد، از هزار توبره و آخور همزمان می خورد.
اگه احساس می کنی خیلی بانمک و بامزه و نکته سنجی اگه با نیشخند بپرسی منم تو کف یارو بودم یا نه، باید بگم نه. چون حسود و عقده ای هستم از کسی که زیاد مورد توجهه خوشم نمی یاد و بیشتر سعی می کنم مسخره اش کنم. اما این که واسه استروژن خونم چه فکری کردم بماند واسه وقت دیگه، که خارج از حکایت ماست.
تو این جماعت عاشقان دلسوخته، هرکی زور می زد از اون یکی کم نیاره، اما خب قید و بندهای خونوادگی و ترس از لو رفتن پیش بابا ننه سد راه خیلیا می شد. یکی از اینا یه دختر شاد و سرزنده بود که به خاطر شغل و موقعیت باباش خیلیا تو دانشگاه می شناختنش، اما این موضوع و چادر سرش هم چیزی از شیطنت و بگو بخندش کم نمی کرد. وقتی دخترها دور این پسره رو می گرفتن، اونم می رفت قاطیشون، می گفت، می خندید، اما خب... در عین حال عشق فوق العاده ای به پدرش داشت و حرف و حکم پدر براش حجت بود. چندتایی از دخترها اونم به چشم رقیب می دیدن، اما فکر می کنم هرکی کلاهشو قاضی می کرد می فهمید اون تا مرحله رقابت هنوز خیلی راه داره.
دردسرتون ندم. اون روز ساعت از 2 گذشته بود و داشتم تو بوفه خواهران چایی می خوردم که گروه دخترها اومدن تو، رفیق چادری ما هم بینشون. آمار همه ما رو به باباش داده بود و باباش ممنوع کرده بود با من در ارتباط باشه، گیرم چون من احمق تو تجمعها گلو پاره می کردم. اما خب آدم از هرچی منع بشه نسبت بهش حرص پیدا می کنه. دور هم نشستیم و بحثمون گل انداخت. ساعت 3 کلاس داشتیم. همچین که ما دوتا گرم وراجی بودیم، بقیه جماعت کم کم فلنگو بستن. یکی رفت کیفشو بذاره تو کمد، اون یکی کتاب از کتابخونه بگیره، اون یکی نمی دونم نخود سیاه بخره، اما همه رفتن که رفتن. ما هم ساعت 3 بند و بساطو جمع کردیم بریم سرکلاس، رفیق ما دراومد که نمی دونم بچه ها کجا رفتن پیداشون نیست. از دهنم پرید که شاید پیچوندن مارو. فکری کرد و گفت آره بعید نیست. تصمیم گرفتیم بذاریمشون سرکار. گفتم بیا تو هم یه بار غش کن، ببینیم برات به اندازه اون پسره دلسوزی می کنن؟! گفت غش کردن بلد نیستم تازه ممکنه وسطش خنده ام بگیره بد ضایع بشیم. خلاصه دو تا چسب گنده روی پیشونیش چسبوندیم که مثلن با مخ رفته تو دیوار و حالش خرابه، تا بچه هایی که دیر می اومدن سرکلاسو غافلگیر کنیم. بماند که استاده، بابای رفیق ما رو می شناخت و تا اومد سرکلاس با نگرانی حالشو پرسید و این بنده خدا هم تموم ساعت فیلم بازی کرد... اما خب. هیچکدوم از اونایی که ما انتظارشونو داشتیم نیومدن.
ما که از رو نرفتیم. کلاس که تموم شد همون جوری تریپ مریض و پرستار اومدیم تو راهرو ببینیم این بی معرفتها کجان. دیدیم ای والله، ما چقدر از مرحله پرتیم.
ساختمون به اون گندگی، سوای کلاسها، یه اتاق کوچولو داشت واسه درس خوندن دانشجوها، با دو سه تا میز و چند تا کتاب و جزوه. جماعت دودره باز، پسره رو اونجا گیر آورده بودن و ایستاده بودن به حرف، بعد هم روی میز بساط شطرنج پهن کرده بودن و یه سیندرلای خوشبخت با شاهزاده شطرنج بازی می کرد. بقیه هم محض کم نیاوردن مونده بودن به اظهارنظر. الآن نمی دونم جو چطوریه، اما اون موقع؟! پسر بسیجیه اومده بود و کارتهای همه توقیف و بسم الله بفرمایین بسیج. رفیق ما تا اینو شنید، چسبها رو از پیشونیش کند و از پله ها دوید پایین ببینه چه خبر شده و اساسی جلوی استاد ضایع شد. منم بد ترسیده بودم واسه دوستم که تصادفن بین اینا بُر خورده بود.
تک و توک سر و کله دخترها با رنگهای پریده پیدا شد. از حرفهای جسته گریخته شون اینقدر دستگیرم شد که "خوش شانس" بودن چون دختره تو بسیج خواهران "باهاشون راه اومده" و گفته شما که دخترهای خوبی هستین و "ابروهاتونو برنداشتین" واسه چی مرتکب فعل حرام شدین؟ شطرنج حرامه اونم با نامحرم؟! یکی خواسته بگه ما نبودیم و فلانی بود (آدم فروش می خواسته تلافی عشق و حال اون طرفو هم دربیاره) که خواهربسیجی دراومده که با سکوتتون در این گناه شریکین و این حرفها. خلاصه یه کم نصیحت و به لطف ابروهای برنداشته، این دفعه رو زیرسبیلی رد کرده. قیافه ها دیدنی بود اما به نازم به پشت کار یکیشون که از اونجا درنیومده، اشک
می ریخت واسه پسره که این مریض احواله و باهاش بد برخورد کنن غش می کنه و باقی تفاسیر!
رفیق چادری ما بد رفته بود تو فکر. منم بودم خلقم تنگ می شد که این نالوطیها تک خوری کردن، اما خب مونده بود که واقعن کار بسیج توجیه شرعی داره و اونا واقعن کار بدی کردن؟! مرجع هم کی بود؟ معلومه پدرش.
فرداش اومد به من و چندتا دیگه از بچه ها خیلی پیروزمندانه گفت: ماجرای دیروز رو برای بابام تعریف کردم و نظرشو خواستم. پرسیدم واقعن شطرنج بازی کردن با نامحرم حرامه؟ می دونین چی گفت؟
گفتیم ها؟
گفت نفس شطرنج بازی کردن با پسر نامحرم گناه نیست، اما "بستر گناه" رو فراهم می کنه.
!
!
!
من فقط تونستم بگم:آها!
وقتی رفت، یکی از دستگیرشده ها(!) کله شو از روی مقنعه خاروند و گفت: خودمونیم عجب سیاستی داره باباش! نه گفته آره، نه گفته نه!
و من موندم حیرون که این چه سیاستیه، این چه دغدغه ایه، این چه وضعیه، اصلن این چه زندگیه!

می دونم زیاد حرف زدم. اما درباب شطرنج باز هم می خوام بگم. باشه پست بعدی.

posted @ ۷:۲۱ قبل‌ازظهر