سفالينه
مهٔ 2004  
ژوئن 2004  
ژوئیهٔ 2004  
اوت 2004  
سپتامبر 2004  
نوامبر 2004  
دسامبر 2004  
ژانویهٔ 2005  
فوریهٔ 2005  
مارس 2005  
آوریل 2005  
مهٔ 2005  
ژوئن 2005  
ژوئیهٔ 2005  
اوت 2005  
سپتامبر 2005  
نوامبر 2005  
دسامبر 2005  
ژانویهٔ 2006  
فوریهٔ 2006  
مارس 2006  
آوریل 2006  
مهٔ 2006  
ژوئن 2006  
ژوئیهٔ 2006  
اوت 2006  
سپتامبر 2006  
اکتبر 2006  
نوامبر 2006  
دسامبر 2006  
ژانویهٔ 2007  
فوریهٔ 2007  
مارس 2007  
آوریل 2007  
مهٔ 2007  
ژوئن 2007  
ژوئیهٔ 2007  
اوت 2007  
سپتامبر 2007  
اکتبر 2007  
نوامبر 2007  
دسامبر 2007  
ژانویهٔ 2008  
فوریهٔ 2008  
مارس 2008  
آوریل 2008  
مهٔ 2008  
ژوئن 2008  
ژوئیهٔ 2008  
اوت 2008  
سپتامبر 2008  
اکتبر 2008  
نوامبر 2008  
ژانویهٔ 2009  
فوریهٔ 2009  
مهٔ 2009  
ژوئن 2009  
سپتامبر 2009  
اکتبر 2009  
نوامبر 2009  
ژانویهٔ 2010  
فوریهٔ 2010  
مارس 2010  
آوریل 2010  
مهٔ 2010  
ژوئن 2010  
سپتامبر 2010  
ژانویهٔ 2011  
آوریل 2011  
دسامبر 2011  
     جمعه، اردیبهشت ۲۸، ۱۳۸۶  

شطرنج 2

ماجرای دیگه ای که درباره شطرنج به ذهنم می رسه، از نظر زمانی خیلی عقب تر از ماجرای اوله، اما خب حال کردم اول اونو بگم، بعد اینو!

دوم راهنمایی بودیم و از برکت سرمای بی پیر زمستون، از شلنگ تخته انداختن تو حیاط مدرسه به اسم زنگ ورزش معاف. ما هم که هزارماشاالله، فرزی و چابکیمون اندازه حلزون، نرمی و انعطاف پذیریمون قد دایناسوره. زنگ ورزش گندترین و بدترین زنگ کلاس بود واسه من، عین 12 سال. حالا عرضه نداشتی عین ملخ بپری، یا عین یوزپلنگ بدوی، یا عین میمون از میله بارفیکس آویزون بشی به درک، غرغرها و تحقیرهای معلم و مسخره کردنهای بچه ها هم بذار تنگش.
خلاصه زمستون بود و کبک هرچی تنبله خروس می خوند از ذوق مالیده شدن کلاس ورزش، که معلم گرامی با ابتکار جدیدش اومد وسط. ما رو برد تو نمازخونه بزرگ زیرزمین، که خیر سرمون رو موکت زبر و تو هوای دم کرده اونجا و انبوه بوی جوراب، ژیمناستیک کار کنیم. دو سه جلسه ای با هیکلهای قزمیت ما سر و کله زد و دید نخیر، ما دماغمونو نمی تونیم بکشیم بالا، چه برسه بخوایم شست پامونو بکنیم تو چشممون! این بود که بساط شطرنج پهن کرد تا هرکی زهوارش دررفته بیاد تو تیم شطرنج مثلن.
از اونجایی که اصولن اگه دو تا سنگ از آسمون بیفته، اولیش می خوره تو سر ما، دومیش هم باز می خوره تو سر ما، خفن ترین بچه مسلمون مدرسه، که فکر کنم خفن ترین بچه مسلمون منطقه و بلکه کل تهران بود، افتاده بود تو کلاس ما. بنا به وظیفه الهیش، گیر داد که الا بلا شطرنج حرامه و همه باید همون جفتک چارکشها رو تمرین کنن! ما هم بعد عمری تازه اقبال پیدا کرده بودیم یه نمره آبرومند تو ورزش بگیریم، مگه می شد به این آسونی میدونو خالی کنیم؟
من که خودمو زدم به نشنیدن. چندتایی از بچه ها یقه معلم قرآنو گرفتن، اونم گفت بعضی علما شطرنج رو به کلی حرام می دونن، بعضی هم می گن اگه به قصد قمار نباشه اشکال نداره. همگی اینو کردیم سند و شطرنجه رو گذاشتیم تو کیفمون تا زنگهای تفریح بازی کنیم. الآن نمی دونم اوضاع چطوریه، اما اون موقع حتی به این بچه پرروی همکلاسی هم نمی شد گفت گوربابات، من به این چیزها عقیده ندارم! حتمن باید یه حکمی، دلیلی، تبصره ای، چیزی...
اون روز زنگ تفریح، دو تا از بچه ها بازی می کردن و من و دوستم ایستاده بودیم به نظر دادن. یه دفعه یکی از بازیکنها سرشو بالا آورد و رنگش پرید و شروع کرد به اهم اهم کردن. اهم اهمش به همبازیش و دوست من هم سرایت کرد. نگو بچه مسلمون چند دقیقه ای پشت سر من ایستاده بود و داشت چپ چپ نگامون می کرد، ببینه ما کی از رو می ریم. بچه ها شروع کردن به جمع کردن مهره ها که مثلن ما نبودیم. آخ که چقدر از این ترسویی و دورویی گه ایرانی بدم می یاد! اگه ترسو و دورو هستی، خب این لامصبو بذار تو خونه بازی کن. وقتی می یاریش مدرسه، دیگه این فیلم بازی کردنت چیه؟! بااین ترس و رفتار کثافت بار، بدتر عصبی و مصمم شدم حال این یه الف بچه پررو رو بگیرم. حالا گنده ترهات هر بلایی سر ما می یارن، دلیل نمی شه تو هم ادعات بشه! شترهای شاهو نعل می کردن، کبک هم پاشو بلند کرده!
دراومدم تو سینه اش که: ها؟! چیه عین عنق منکسره ایستادی پشت سر من؟!
اونم دراومد که: منتظرم ببینم کی از این کارهاتون دست برمی دارین. جمع کنین این اسباب فساد و گناهو.
- کی گفته فساد و گناهه؟ مگه داریم قمار می کنیم؟
- خودش ذاتن فاسدتون می کنه. همه علما می گن اینو.
خودمو از تک و تا ننداختم:
- مرجع تقلید من همچین چیزی نگفته. تو هم مقلد هرکس هستی، حق نداری ما رو مجبور کنی ازش پیروی کنیم. تقلید در تقلید جایز نیست! (ای قربون این منطق برم من! اما خب توقع داشتین به همچین آدمی تو همچین جوی چی بگم؟!)
کم نیاورد:
- مرجع تقلیدت کیه؟ رساله شو بیار من ببینم، تا اون موقع هم حق ندارین بازی کنین!
به تته پته افتادم، بگم مرجعم کیه؟ اما خودمو جمع و جور کردم و اسم طرف رو درز گرفتم:
- فردا می یارم رساله شو ببینی. درضمن تو کسی نیستی که به ما بگی بازی کنیم یا نکنیم. اینجا مدیر و ناظم و معلم داره، تو حتی مبصر هم نیستی!
- من مسلمونم و وظیفه ام امر به معروف و نهی از منکره.
- واقعن؟! پس حتمن می دونی آمر به معروف و ناهی از منکر باید چه شرایطی داشته باشه. تو ادعا می کنی مسلمون واقعی هستی؟ خالص خالص؟
این دفعه اون به تته پته افتاد:
- نه، اما سعی می کنم که...
- سعی می کنی؟! یادته اون روز که کیفها رو می گشتن، یه عکس رو زمین پیدا کردی و رفتی دفتر به داد و بیداد که عکس مایکل جکسون تو مدرسه اسلامی چی کار می کنه؟ تو از کجا مایکل جکسونو می شناختی با عکس و اسم و رسم؟! ما که ادعای مسلمونیمون هم نمی شه اولین بار از تو شنیدیم اون یارو مایکل جکسونه!
داد زد:
- رساله رو فردا بیار! این بساط هم جمع کنین!
رفت و این سه تا ذلیل ریختن رو سر من که خاک بر سرت دنبال شر می گردی؟ این دمبش یه جا بنده و می ره آمارتو می ده و پرونده می شه برات و ال و بل. اما رگ غیرت خوزستانیم ورقلمبیده بود که این بچه پررو رو بشونم سر جاش.

عصر که رفتم خونه، مامان خونه نبود تا بپرسم مرجع تقلیدش کیه. رفتم سراغ کتابها، خونه ما هم که ای والله داشت، انبار کتاب بود. تو کتابهای مذهبی، چهارتا رساله دیدم و موندم کدومشو بردارم به عنوان سند ارائه بدم. گفتم بی خیال، می گردم بالاخره تو این چهارتا، یکی باید فتوا داده باشه شطرنج حلاله.
یادم نیست کدومو اول برداشتم. البته فکر نمی کنم فرقی هم بکنه. به هرحال صفحه ای که باز شد و اولین پاراگرافی که دیدم، دقیقن همچین چیزی بود:
"مساله {هزار و نمی دونم چند}- ج..ع با دختر نابالغ حرام است، اما اگر کسی دختر نابالغی را برای خود عقد کند و قبل از آن که نه سال دختر تمام شود، با وی نزدیکی نماید، بهتر آن است که دیگر هرگز با او نزدیکی نکند."
...هی کله مو خاروندم.
هی کله مو خاروندم.
هی کله مو خاروندم...
شانس آوردم مامان خونه نبود. شروع کردم به ورق زدن رساله، احکام عقد دائم، احکام معامله، احکام روزه، احکام دفن میت، احکام وقف، احکام حیض و استحاضه...
کتابو خیلی شیک گذاشتم سرجاش. دیگه طرف بقیه رساله ها نرفتم. تصمیممو گرفته بودم.

فرداش با گردن کج رفتم سراغ طرف. گفتم ببین حق با توئه و بابت رفتارم معذرت می خوام. ممنون از امر به معروفت، تو باعث شدی چشم من باز بشه. فهمیدم شطرنج حرام و مایه فساده واقعن. امیدوارم هرکس در این دنیا شطرنج بازی می کنه، مومنان باهاش همون طور رفتار کنن که با دختر هشت ساله رفتار می کنن!
خیلی خوشحال شد. گفت منم ممنونم، تو هم چشم منو باز کردی و فهمیدم مسلمون واقعی نیستم. مسلمون واقعی نباید مایکل جکسون یا اندی رو بشناسه. من باید روی ایمان خودم کار کنم. همه ما مثل بچه های هشت ساله، باید چیز یاد بگیریم و به حرف بزرگترها و عاقل ترها گوش بدیم.

از هفته بعد، با تلاشهای پیگیر رفیقمون، تیم شطرنج مالید و دوباره همگی مشغول جفتک چارکش شدیم. فحش خورمون هم ملس شد و نمره ورزش گند زد به هیکل معدلمون.


الآن تصویر ذهنی من از شطرنج، یه تختخواب دونفره است با ملحفه شطرنجی. همکلاسی راهنمایی من سال بعدش به دلیل فاسد بودن جو مدارس، ترک تحصیل کرد و رفت حرم امام رضا خادم شد. شاهزاده شطرنج باز دانشگاه ما، سال بعد و با پیدا کردن دوست دختر فابریک، به این بلوغ عقلی رسید که خودشو با تظاهر به درد و مرض ضایع نکنه. از رفیق چادری دانشگاهیم خبر ندارم. شاید تا حالا ازدواج کرده باشه، اما حتمن با یکی منتخب باباش. راستی نمی دونم هنوز نشست و برخاست با من براش ممنوعه یا نه؟!

حالا چرا اینهمه ور زدم؟ نمی دونم. واسه یه حس مبهم شطرنجی که با خوندن بحثهای وبلاگی درباب فلسفه حجاب و مشروعیت کثافتکاریهای نیروی انتظامی سراغم می یاد. با این توجیهات شرعی و بستر گناه و حکم فلان مجتهد در باب آزادی بهمان موضوع و این حرفها... وقتی به کل ماجرا نگاه می کنی، انگار دلت، شعورت، درکت با چاقو شطرنجی می شه...

posted @ ۱۱:۵۰ قبل‌ازظهر