سفالينه
مهٔ 2004  
ژوئن 2004  
ژوئیهٔ 2004  
اوت 2004  
سپتامبر 2004  
نوامبر 2004  
دسامبر 2004  
ژانویهٔ 2005  
فوریهٔ 2005  
مارس 2005  
آوریل 2005  
مهٔ 2005  
ژوئن 2005  
ژوئیهٔ 2005  
اوت 2005  
سپتامبر 2005  
نوامبر 2005  
دسامبر 2005  
ژانویهٔ 2006  
فوریهٔ 2006  
مارس 2006  
آوریل 2006  
مهٔ 2006  
ژوئن 2006  
ژوئیهٔ 2006  
اوت 2006  
سپتامبر 2006  
اکتبر 2006  
نوامبر 2006  
دسامبر 2006  
ژانویهٔ 2007  
فوریهٔ 2007  
مارس 2007  
آوریل 2007  
مهٔ 2007  
ژوئن 2007  
ژوئیهٔ 2007  
اوت 2007  
سپتامبر 2007  
اکتبر 2007  
نوامبر 2007  
دسامبر 2007  
ژانویهٔ 2008  
فوریهٔ 2008  
مارس 2008  
آوریل 2008  
مهٔ 2008  
ژوئن 2008  
ژوئیهٔ 2008  
اوت 2008  
سپتامبر 2008  
اکتبر 2008  
نوامبر 2008  
ژانویهٔ 2009  
فوریهٔ 2009  
مهٔ 2009  
ژوئن 2009  
سپتامبر 2009  
اکتبر 2009  
نوامبر 2009  
ژانویهٔ 2010  
فوریهٔ 2010  
مارس 2010  
آوریل 2010  
مهٔ 2010  
ژوئن 2010  
سپتامبر 2010  
ژانویهٔ 2011  
آوریل 2011  
دسامبر 2011  
     یکشنبه، تیر ۱۷، ۱۳۸۶  

برای مامان

۱- مامان گاه گداری از دهنش می پرید: پسرم، تاج سرم. اما بابا بیشتر ما سه تا خواهر رو لوس می کرد تا برادرم. شاید هم پیش وجدان خودش می ترسید یه وقت به پسر یکی یه دونه اش بیشتر توجه نشون بده. اما رفیق هم بودن تو خونه. با هم همه جا می رفتن. اعتمادی که بابا به داداش و کارهاش داشت، به هیچ کدوم ما نداشت. ولی خب، حساب خواهر بزرگم با همه ما فرق می کرد. ۲۵ سال از بابا کوچیکتر بود و بچه اول، و خب بیشتر از همه ما تو تلخیها و خوشیهای بابا شریک بود. بابا همیشه بهش می گفت: سایه جوونیم.

۲- اختلاف سنی زیاد من با خواهرها و داداش باعث شده بود همبازی بچه های همسایه طبقه پایین باشم. دوتا برادر و یه خواهر. حیاط نسبتن بزرگی داشتیم با درخت سیب و خرمالو و انواع اقسام گل که توش بالا پایین می پریدیم. پدر خونواده پیرمرد نه چندان خوش اخلاقی بود، عاشق باغچه و کارهای فنی. منو دوست داشت. با لهجه ترکی غلیظی می گفت: کوچووووول و من در می رفتم. ازش می ترسیدم. اونم همچین حوصله شلوغ بازیهای ما بچه ها رو نداشت. گاهی که زیاد رو اعصابش می رفتیم، کمربندشو برمی داشت و می اومد سراغمون. دخترها رو که نمی زد. دق دلیشو سر پسرهای بیچاره خالی می کرد بیشتر هم سر پسر کوچیکه که ته تغاریش بود.
چهار سالم بود و دوچرخه نداشتم. هروقت بچه ها دوچرخه سواری می کردن، اینقدر اصرار می کردم تا منم ترکشون سوار کنن. یه بار سر همین دوچرخه بازی با پسرکوچیکه دعوام شد. عروسک بدست ایستاده بودم گوشه حیاط و ونگ می زدم منو سوار کنه. اونم بی حوصله با دوچرخه چرخی زد و گفت: برو بابا. کی می شه شما از خونه ما برین از دستت خلاص بشم. اصلن به بابام می گم بیرونتون کنه.
ساکت شدم و با تعجب بهش زل زدم. ونگ ونگ یادم رفت. چندبار چرخ زد و وقتی دید ساکت شدم، برگشت نگام کرد. نمی دونم چطوری نگاش می کردم که عذاب وجدان گرفت. ایستاد و گفت بیا سوار شو. سرمو انداختم پایین و برگشتم رفتم خونه. آروم در رو باز کردم و رفتم تو آشپزخونه. از پشت سر مامان خیلی آروم گفتم: مامان؟ اینجا خونه ما نیست؟!
مامان برگشت نگام کرد: کی اینو بهت گفته؟
- علی.
- مامان جون چه فرقی می کنه؟
- خب اینجا خونه خود خود ما نیست. می تونه به باباش بگه ما رو از اینجا بیرون کنه. ما خونه خود خودمون نداریم!
- داریم اما صدام خرابش کرده. حالا بچه خوبی باش و پولهاتو بریز تو قلکت تا باز هم خونه بخریم.
به بقیه حرفهاش گوش نکردم. رفتم تو اتاق خواهر بزرگم، در رو بستم و زانوهامو بغل کردم. اینجا خونه خود خود ما نیست!

۳- سال بعد، گرین کارت همسایه پایینیها درست شد. مادر و بچه ها رفتن آمریکا. پدر چند صباحی موند و دوباره برگشت ایران. دلش طاقت نمی آورد. انباری پایین رو پر کرده بود خرده ریز و آت و آشغال. دیگه خانمش نبود تا هر از گاهی به قول خودش کودتا کنه و خرت و پرتهای شوهرشو بریزه بیرون. ما هم چند روزی صدای دعوا و جر و بحثشونو بشنویم و بخندیم. دو سه سال بعدش خواهر بزرگ و برادر من هم رفتن یینگه دنیا.

۴- عصر جمعه ابری و دلگیری بود. با بابا رفته بودم برای شام خرید کنیم. وقتی برگشتیم، مرد همسایه تو باغچه نشسته بود. خیلی وقت بود که درختها خشک شده بودن. فقط چندتا بوته گل رز مونده بود. همسایه کلی وسایل باغبونی دور خودش ریخته بود و پای یکی از بوته ها رو بیلچه می زد. با صدای سوزناکی به ترکی آواز می خوند. ما که ترکی سر در نمی آوردیم، فقط هر از گاهی می شنیدیم که با بغض می گه: علی، بابا...
بابا رفت بالای سرش. سلام کرد و پرسید امروز با خانم و بچه ها صحبت کردین؟
نگاهی به بابا انداخت و سرشو تکون داد. وانمود کرد به شدت در حال بیلچه زدنه. بابا زیربغلشو گرفت و از روی زمین بلندش کرد:
بلند شو مرد، بلند شو. می ریم خونه یه چایی داغ می خوریم یه دست تخته می زنیم. خانم یه شامی می پزه، ما هم بی بی سی گوش می دیم. خب؟
ادامه آوازشو زیرلبی خوند و گفت: های های...
من پشت سرشون ایستاده بودم. دو تا مرد رو می دیدم که چطور به همدیگه تکیه داده بودن و آروم آروم می رفتن. دو تا مردی که از دید من هشت ساله، قوی ترین موجودات دنیا بودن. حالا می دیدم چطور کم کمک پشت هر دوشون داره خم می شه. موهای یه دست سفید همسایه و موهای بابا که ریخته بود و تک و توک باقیمونده داشت سفید می شد...


حالتون رو می فهمم مامان. وقتی بهتون می گم خب به سلامتی داداش کوچیکه هم عازمه، می فهمم وقتی با صدای گرفته بهم می گین آره دیگه به حرف من که نیست. خیلی وقته که زانوهامو بغل کردم و فکر می کنم اینجا خونه خود خود ما نیست. می دونین؟ هیج جا خونه خود خودمون نیست. هر دوچرخه سواری یه روزی یه جای دنیا به خودش حق می ده به ما پیاده ها سرکوفت بزنه با باباش از خونه اش می اندازتمون بیرون. حتی خونه ای که توش به دنیا اومدیم. می دونین مامان... اینقدر این جریان جا برای تاسف خوردن داره که آدم نمی دونه واسه کدومش افسوس بخوره. فقط می تونه لبخند بزنه و بگه خب بچه ها اون ور موفق ترن. و تو دلش آواز بخونه و های هایشو واسه خودش نگه داره...

posted @ ۱۲:۱۹ بعدازظهر