|
یکشنبه، تیر ۱۷، ۱۳۸۶
برای مامان
۱- مامان گاه گداری از دهنش می پرید: پسرم، تاج سرم. اما بابا بیشتر ما سه تا خواهر رو لوس می کرد تا برادرم. شاید هم پیش وجدان خودش می ترسید یه وقت به پسر یکی یه دونه اش بیشتر توجه نشون بده. اما رفیق هم بودن تو خونه. با هم همه جا می رفتن. اعتمادی که بابا به داداش و کارهاش داشت، به هیچ کدوم ما نداشت. ولی خب، حساب خواهر بزرگم با همه ما فرق می کرد. ۲۵ سال از بابا کوچیکتر بود و بچه اول، و خب بیشتر از همه ما تو تلخیها و خوشیهای بابا شریک بود. بابا همیشه بهش می گفت: سایه جوونیم.
۲- اختلاف سنی زیاد من با خواهرها و داداش باعث شده بود همبازی بچه های همسایه طبقه پایین باشم. دوتا برادر و یه خواهر. حیاط نسبتن بزرگی داشتیم با درخت سیب و خرمالو و انواع اقسام گل که توش بالا پایین می پریدیم. پدر خونواده پیرمرد نه چندان خوش اخلاقی بود، عاشق باغچه و کارهای فنی. منو دوست داشت. با لهجه ترکی غلیظی می گفت: کوچووووول و من در می رفتم. ازش می ترسیدم. اونم همچین حوصله شلوغ بازیهای ما بچه ها رو نداشت. گاهی که زیاد رو اعصابش می رفتیم، کمربندشو برمی داشت و می اومد سراغمون. دخترها رو که نمی زد. دق دلیشو سر پسرهای بیچاره خالی می کرد بیشتر هم سر پسر کوچیکه که ته تغاریش بود. چهار سالم بود و دوچرخه نداشتم. هروقت بچه ها دوچرخه سواری می کردن، اینقدر اصرار می کردم تا منم ترکشون سوار کنن. یه بار سر همین دوچرخه بازی با پسرکوچیکه دعوام شد. عروسک بدست ایستاده بودم گوشه حیاط و ونگ می زدم منو سوار کنه. اونم بی حوصله با دوچرخه چرخی زد و گفت: برو بابا. کی می شه شما از خونه ما برین از دستت خلاص بشم. اصلن به بابام می گم بیرونتون کنه. ساکت شدم و با تعجب بهش زل زدم. ونگ ونگ یادم رفت. چندبار چرخ زد و وقتی دید ساکت شدم، برگشت نگام کرد. نمی دونم چطوری نگاش می کردم که عذاب وجدان گرفت. ایستاد و گفت بیا سوار شو. سرمو انداختم پایین و برگشتم رفتم خونه. آروم در رو باز کردم و رفتم تو آشپزخونه. از پشت سر مامان خیلی آروم گفتم: مامان؟ اینجا خونه ما نیست؟! مامان برگشت نگام کرد: کی اینو بهت گفته؟ - علی. - مامان جون چه فرقی می کنه؟ - خب اینجا خونه خود خود ما نیست. می تونه به باباش بگه ما رو از اینجا بیرون کنه. ما خونه خود خودمون نداریم! - داریم اما صدام خرابش کرده. حالا بچه خوبی باش و پولهاتو بریز تو قلکت تا باز هم خونه بخریم. به بقیه حرفهاش گوش نکردم. رفتم تو اتاق خواهر بزرگم، در رو بستم و زانوهامو بغل کردم. اینجا خونه خود خود ما نیست!
۳- سال بعد، گرین کارت همسایه پایینیها درست شد. مادر و بچه ها رفتن آمریکا. پدر چند صباحی موند و دوباره برگشت ایران. دلش طاقت نمی آورد. انباری پایین رو پر کرده بود خرده ریز و آت و آشغال. دیگه خانمش نبود تا هر از گاهی به قول خودش کودتا کنه و خرت و پرتهای شوهرشو بریزه بیرون. ما هم چند روزی صدای دعوا و جر و بحثشونو بشنویم و بخندیم. دو سه سال بعدش خواهر بزرگ و برادر من هم رفتن یینگه دنیا.
۴- عصر جمعه ابری و دلگیری بود. با بابا رفته بودم برای شام خرید کنیم. وقتی برگشتیم، مرد همسایه تو باغچه نشسته بود. خیلی وقت بود که درختها خشک شده بودن. فقط چندتا بوته گل رز مونده بود. همسایه کلی وسایل باغبونی دور خودش ریخته بود و پای یکی از بوته ها رو بیلچه می زد. با صدای سوزناکی به ترکی آواز می خوند. ما که ترکی سر در نمی آوردیم، فقط هر از گاهی می شنیدیم که با بغض می گه: علی، بابا... بابا رفت بالای سرش. سلام کرد و پرسید امروز با خانم و بچه ها صحبت کردین؟ نگاهی به بابا انداخت و سرشو تکون داد. وانمود کرد به شدت در حال بیلچه زدنه. بابا زیربغلشو گرفت و از روی زمین بلندش کرد: بلند شو مرد، بلند شو. می ریم خونه یه چایی داغ می خوریم یه دست تخته می زنیم. خانم یه شامی می پزه، ما هم بی بی سی گوش می دیم. خب؟ ادامه آوازشو زیرلبی خوند و گفت: های های... من پشت سرشون ایستاده بودم. دو تا مرد رو می دیدم که چطور به همدیگه تکیه داده بودن و آروم آروم می رفتن. دو تا مردی که از دید من هشت ساله، قوی ترین موجودات دنیا بودن. حالا می دیدم چطور کم کمک پشت هر دوشون داره خم می شه. موهای یه دست سفید همسایه و موهای بابا که ریخته بود و تک و توک باقیمونده داشت سفید می شد...
حالتون رو می فهمم مامان. وقتی بهتون می گم خب به سلامتی داداش کوچیکه هم عازمه، می فهمم وقتی با صدای گرفته بهم می گین آره دیگه به حرف من که نیست. خیلی وقته که زانوهامو بغل کردم و فکر می کنم اینجا خونه خود خود ما نیست. می دونین؟ هیج جا خونه خود خودمون نیست. هر دوچرخه سواری یه روزی یه جای دنیا به خودش حق می ده به ما پیاده ها سرکوفت بزنه با باباش از خونه اش می اندازتمون بیرون. حتی خونه ای که توش به دنیا اومدیم. می دونین مامان... اینقدر این جریان جا برای تاسف خوردن داره که آدم نمی دونه واسه کدومش افسوس بخوره. فقط می تونه لبخند بزنه و بگه خب بچه ها اون ور موفق ترن. و تو دلش آواز بخونه و های هایشو واسه خودش نگه داره...
posted @
۱۲:۱۹ بعدازظهر
|