سفالينه
مهٔ 2004  
ژوئن 2004  
ژوئیهٔ 2004  
اوت 2004  
سپتامبر 2004  
نوامبر 2004  
دسامبر 2004  
ژانویهٔ 2005  
فوریهٔ 2005  
مارس 2005  
آوریل 2005  
مهٔ 2005  
ژوئن 2005  
ژوئیهٔ 2005  
اوت 2005  
سپتامبر 2005  
نوامبر 2005  
دسامبر 2005  
ژانویهٔ 2006  
فوریهٔ 2006  
مارس 2006  
آوریل 2006  
مهٔ 2006  
ژوئن 2006  
ژوئیهٔ 2006  
اوت 2006  
سپتامبر 2006  
اکتبر 2006  
نوامبر 2006  
دسامبر 2006  
ژانویهٔ 2007  
فوریهٔ 2007  
مارس 2007  
آوریل 2007  
مهٔ 2007  
ژوئن 2007  
ژوئیهٔ 2007  
اوت 2007  
سپتامبر 2007  
اکتبر 2007  
نوامبر 2007  
دسامبر 2007  
ژانویهٔ 2008  
فوریهٔ 2008  
مارس 2008  
آوریل 2008  
مهٔ 2008  
ژوئن 2008  
ژوئیهٔ 2008  
اوت 2008  
سپتامبر 2008  
اکتبر 2008  
نوامبر 2008  
ژانویهٔ 2009  
فوریهٔ 2009  
مهٔ 2009  
ژوئن 2009  
سپتامبر 2009  
اکتبر 2009  
نوامبر 2009  
ژانویهٔ 2010  
فوریهٔ 2010  
مارس 2010  
آوریل 2010  
مهٔ 2010  
ژوئن 2010  
سپتامبر 2010  
ژانویهٔ 2011  
آوریل 2011  
دسامبر 2011  
     دوشنبه، مرداد ۱۵، ۱۳۸۶  

در باب مار 1

اشتب نکنین! این مار با اون ماری که مدنظر شماست، تومنی هفت صنار توفیر داره.

جریان مار از قدیم مدیمها شروع می شه. ظاهرن صبح زود که حاج آقا شال و کلاه می کرده می رفته پی یه لقمه نون، بی بی هم چادر چاقچور می کرده و می رفته خونه بی بی های دیگه به حرف زدن و خندیدن و خاله بازی خلاصه، تا ظهر. ظهر داغ خوزستان هم شهر می شه شهر اموات. همه می رفتن شبستون (زیرزمین) یا شُوادون (یه طبقه پایین زیرزمین) که به نسبت خنک بوده، می خوابیدن. بعد از ظهری با پریدن آفتاب بیدار می شدن و تا یه هندونه خنکی بزنن و سر و صورتی صفا بدن وقت شام می رسیده که دوباره دور هم جمع بشن به بگو بخند. حالا این وسط حسابشو بکن بخوای بدون یخچال و فریزر و بلندر و ماکرویو، رو اجاق هیزمی غذا بپزی، لب حوض لباس بشوری، خونه درندشت قدیمی رو تمیز کنی و تازه یه لشکر بچه کور کچل هم ضبط و ربط کنی... خب جور درنمی یاد دیگه.
همشهریهای ما هم مثل خیلی از ایرانیهای دیگه، زنها رو به اسم بچه بزرگشون صدا می کردن. مادر علی، مادر کبری، مادر محمد،... مادر هم تو زبون محلی، خلاصه شده به "مار" و زنها معروف بودن به مارعلی، مارحمید، مارخدیجه،...
بی بی هایی که ذکرشون رفت، اکثرن چندتا مار"ایکس" دور و ورشون داشتن که تو کارهای خونه کمک کنن، البته کمک که چه عرض کنم، تقریبن تموم کارهای خونه رو انجام بدن. این مارها قدرت و نفوذ زیادی تو خونه داشتن و یکی از مشاورین مهم برای تصمیم گیری بودن، معمولن هم طایفه ای عمل می کردن. یعنی مثلن یه مارحبیب الله خدا بیامرز بود که هم تو خونه بابابزرگ من صاحب نظر و همه کاره بود هم تو خونه همه دایی های مامانم، حتی "بی بی بزرگه" که مادر بزرگ مامان من و بزرگ خونواده بود و احترامش به همه واجب، پست "مشاور ارشد" رو به مارحبیب الله داده بود و لاغیر.
ما بچه ها خیلی از مارها شاکی بودیم چون نمی ذاشتن شلوغ بازی کنیم و خونه های بزرگ قدیمی رو به هم بریزیم و مرتب ازشون تشر می خوردیم. علاوه بر اون، کافی بود مثلن تو پنج سالگی، دامن کوتاه گل گلی بپوشیم که تا چند ماه فحش و فضیحت نثار خودمون و بابا ننه و صد البته تهرانیهای از همه جا بی خبر بشه که ما رو کافر و پتیاره بار آوردن! نوجوون که شدیم و گرفتار بحران بلوغ، گیرها شدیدتر شد تاجایی که پسردایی که به خونسردی معروف بود، می گفت اگه یه روز مارحمید مُرد، بدونید من کشتمش! البته مامان من اعتقاد داشت ما خیلی هم خوشبخت و آزادیم چون خودش و همسن و سالهاش از مارها کتک هم خورده بودن و حتی نزدیک بوده از درس خوندن هم محروم بشن!

خلاصه مارها عالمی داشتن برای خودشون. جنگ به من فرصت نداد که خیلی از مصاحبتشون بهره مند بشم، اما یکی دوتاشونو دریافتم و باهاشون زندگی کردم و ازشون خاطره دارم. تو پست بعدی راجع بهشون می نویسم که چونه ام بدجوری گرم شده به وراجی.

posted @ ۹:۳۶ قبل‌ازظهر