|
جمعه، شهریور ۰۲، ۱۳۸۶
در باب مار 2
قبل از پابلیش: ما یه چند وختی اینترنت نداشتیم. حالا که دوباره اینترنت دار شدیم جبران مافات می کنیم، الی ماشاالله ور می زنیم. قربان شما.
یکی از این مارها، مارمحمد بود. البته مارمحمد بیشتر از همه توی سانتی مانتال ترین گروه از نوادگان جد کبیر فرمانروایی می کرد که تو فامیل، اولین کسایی بودن که دعوت کشف حجاب رضاشاه رو لبیک گفتن، چند سال بعد راه آمریکا رو کشف کردن و مثلن تو مهمونیهای دهه سی، شاتوبریان و کرم کارامل سرو می کردن. همین اخلاقشون باعث شد که مارمحمد، اول به "مَش گوهر" و بعد به "گوهر خانم" تغییر نام پیدا کنه، اما خودش به اصالتش وفادار مونده بود. یادمه تو عروسی دختر یکی از همین سانتی مانتالها، دایره دست گرفته بود و تصنیف شوشتری می خوند به این مضمون که اینها "تُنبو کَنده" (بدون تنبان!) می گردن و ماتیک می زنن و سینما می رن، اون وقت خدا اینها رو کرده سید اولاد پیغمبر! خدا بده شانس! یادش به خیر، شوشتری اصیلی بود که دست به نفرین و تحقیرش حرف نداشت! یادمه یه بار اومده بود به مادربزرگم سر بزنه. رفت تو آشپزخونه، منم کوچولو بودم داشتم برای خودم توی حیاط خلوت پشت آشپزخونه بازی می کردم. می شنیدم همین طور که ظرف می شست و سبزی پاک می کرد، نفرین هم می کرد: هی "مَباتو" (الهی نباشین!) "زغال اَدلتو" (دلتون ذغال بشه!) و قس علیهذا. گفتم گوهرخانوم به کی نفرین می کنین؟ گفت کاهو شستم، بیا ببر کوفت کنین!!!!
حالا نه که خیال کنین همه مارها همیشه بداخلاق بودن ها! اوائل جنگ، یکی از مارها که طاقت موشک بارون هر روزه رو نداشت، اومد یکی دو سالی پیش ما موند. مش زهرا، طفلی تنها ماری بود که به اسم خودش شناخته می شد، چون نه تنها بچه، بلکه هیچ کسو تو دنیا نداشت. تو عالم بچگی خیلی دوستش داشتم، برام قصه می گفت، منو بازار می برد، چادر سر کردن و تسبیح انداختن یادم می داد. منم عقلم نمی رسید که باید دونه تسبیح رو از روی نخ رد کنم، نخ رو می گرفتم می کشیدم و تسبیح پاره می شد. یادم نیست چندتا از تسبیحهای پیرزن بیچاره رو ناکار کردم، همه هم سوغاتی بودن و یادگاریهاش از فلان سفر کربلا یا مشهد با این بی بی و اون بی بی. اما خب هیچی بهم نمی گفت و بازم زور می زد یادم بده. به نظرم یه چیزهایی از روانشناسی کودک سرش می شد، الآن که فکرشو می کنم، می بینم رفتارهاش با من خیلی حساب شده بود! یادمه یه بار اتاق پذیرایی رو تمیز و مرتب کرده بود، منم سریع اسباب بازیهامو بردم و پخش کردم اونجا. مامان خیلی عصبانی شد و اومد منو بزنه که مش زهرا جلوشو گرفت. من رفتم پشت در اتاق قایم شدم. شنیدم که مش زهرا بلند بلند به مامانم می گه نه بی بی این کار مَلمَلی (منو ململی صدا می زد) نیست. ململی منو دوست داره، می دونه پام درد می کنه، کمرم درد می کنه، پیر شدم و مریضم. می دونه مرتب کردن اینجا چقدر سخته. نمی یاد اینجا رو به هم بریزه، منو اذیت کنه. این کار یه دختر بده. کار ململی ما نیست. مامان با عصبانیت رفت تو آشپرخونه. مش زهرا هم چادرشو سر کرد و رو به قبله نشست به تسبیح انداختن و هی بلند بلند می گفت آخ کمرم! آخ پام! خدایا همه مریضها رو شفا بده! خب می تونین حدس بزنین چه عذاب وجدانی گرفتم! رفتم سریع همه اسباب بازیها رو جمع کردم و بردم تو اتاق. اومدم کنارش نشستم و گفتم مش زهرا اسباب بازیهای ململی بده رو جمع کردم، حالا یادم می دی تسبیح بندازم؟ گفت آره ولی این آخرین تسبیحیه که دارم مواظب باش پاره اش نکنی! اما خب، به همین نسبت که مش زهرا برای من دوست داشتنی بود، برای خواهرها و برادرم عین کابوس می موند. روزی چندفقره، داداشم رو برای موهای بلندش و خواهرهامو برای خط چشم کشیدن نصیحت می کرد. دوسالی که گذشت دوباره برگشت خوزستان. هوای سرد و کثیف تهران بهش نمی ساخت، همون تیر و مرداد اهواز براش دوست داشتنی تر بود. آخرین خبرش رو از آسایشگاه سالمندان سبزه وار دارم. ای پدرت بسوزه روزگار...
چند فقره مار دیگه هم بود که صابونشون فقط تو سفرهای اهواز به تنم خورد. مثل مارحمید و مارخدیجه. به همون نسبت که بی بی صدات می کردن، امر و نهی هم می کردن و ازت کار می کشیدن. اما باز بنازم به هیبت و جلال و جبروت مارحبیب الله که سالها بعد از مرگش، هنوز هم سایه اش روی در و دیوار خونه های اجدادی هست. خدا بیامرزدش به حق هرچی آدم زحمتکشه.
تو تهران هرچی دنبال مار گشتیم، پیدا نکردیم. البته فاطمه خانوم بود که هفته ای یه بار می اومد، دو تا آپارتمان گنده چهارخوابه رو با حیاط و پارکینگ و انباری می شست و می کرد عین دسته گل. (قابل توجه این جانب که سوییت 30 متری رو جارو برقی می کشه، تا چند روز می افته یه گوشه) فاطمه خانوم هم عالمی داشت واسه خودش. یه خونه قدیمی داشت تو جنوب تهران. عصر که می شد، یه کم میوه و خرت و پرت رو تو پارچه می پیچید، پارچه رو رو سرش می ذاشت و می رفت خونه. یه شوهر تریاکی مفنگی داشت که نون خور زنش بود و چندتا بچه قد و نیم قد. می گفت از همتون خوشبخت ترم. وقتی می رم خونه شام درست می کنم، حیاطو آب و جارو می کنم، فرش می اندازم و سماور می ذارم. با بچه هام می شینیم شام می خوریم تا نصف شب می گیم و می خندیم. شما از زندگی چی فهمیدین، صبح تا شب چپیدین تو این لونه مرغها؟! راست می گفت والله! چند وقت بعد از این که شوهرش که مرحوم شد، خودش رفت از لبو فروش محلشون خواستگاری کرد. مامان بهش گفت ای بابا، از اولی چه خیری دیدی که از دومی ببینی، بیکار بودی خودتو انداختی تو هچل؟ می گفت نه خانوم جان، زنی که سایه مرد بالای سرش نباشه، از سگ کم تره! انصافن مارهای ما فمینیست تر بودن! یادمه یه بار که همه داشتن از ظلم و جور شوهر مارعلی شکایت می کردن و براش دل می سوزوندن، مارعلی همون طور که بادمجون پوست می کند، پوست بادمجون رو توی دستش نگه داشت و گفت: "میره مو چندِ هِنونَه!"(شوهرم عین ایناست!)، "ریزُمِش دیر" (می اندازمش دور!) "جونُم بچون مِن!" (زندگیم بچه هامن!) خلاصه فاطمه خانوم هم زن نازنینی بود، اما خب، ما به مارهای خودمون بیشتر انس داشتیم!
حالا چرا این قدر ور زدم از این ور و اون ور، باشه پست بعدی، این یکی خیلی طولانی شد!
posted @
۲:۴۱ بعدازظهر
|