سفالينه
مهٔ 2004  
ژوئن 2004  
ژوئیهٔ 2004  
اوت 2004  
سپتامبر 2004  
نوامبر 2004  
دسامبر 2004  
ژانویهٔ 2005  
فوریهٔ 2005  
مارس 2005  
آوریل 2005  
مهٔ 2005  
ژوئن 2005  
ژوئیهٔ 2005  
اوت 2005  
سپتامبر 2005  
نوامبر 2005  
دسامبر 2005  
ژانویهٔ 2006  
فوریهٔ 2006  
مارس 2006  
آوریل 2006  
مهٔ 2006  
ژوئن 2006  
ژوئیهٔ 2006  
اوت 2006  
سپتامبر 2006  
اکتبر 2006  
نوامبر 2006  
دسامبر 2006  
ژانویهٔ 2007  
فوریهٔ 2007  
مارس 2007  
آوریل 2007  
مهٔ 2007  
ژوئن 2007  
ژوئیهٔ 2007  
اوت 2007  
سپتامبر 2007  
اکتبر 2007  
نوامبر 2007  
دسامبر 2007  
ژانویهٔ 2008  
فوریهٔ 2008  
مارس 2008  
آوریل 2008  
مهٔ 2008  
ژوئن 2008  
ژوئیهٔ 2008  
اوت 2008  
سپتامبر 2008  
اکتبر 2008  
نوامبر 2008  
ژانویهٔ 2009  
فوریهٔ 2009  
مهٔ 2009  
ژوئن 2009  
سپتامبر 2009  
اکتبر 2009  
نوامبر 2009  
ژانویهٔ 2010  
فوریهٔ 2010  
مارس 2010  
آوریل 2010  
مهٔ 2010  
ژوئن 2010  
سپتامبر 2010  
ژانویهٔ 2011  
آوریل 2011  
دسامبر 2011  
     سه‌شنبه، شهریور ۰۶، ۱۳۸۶  

در باب مار 3

خب چرا این قدر ور زدم؟ دلیلش قابل حدسه.

مادربزرگ رو برای همیشه از دست دادم. مادرم رو هم پیر و مریض ول کردم و درکمال خودخواهی اومدم آخر دنیا که مثلن چه گلی به سرش بزنم، خدا عالمه. حالا تو این غربت و تنهایی، بدجور دلم می خواد وقتی می یام خونه یکی باشه یه غذای گرم جلوم بذاره. یا دست کم بگه کاهو شستم بیا کوفت کن! وسط این همه آدم جورواجور با لباسها و اداهای مختلف، تو خیابون چشم می گردونم دنبال یه صورت مهربون پیچیده تو چادر سفید گل گلی. دلم می خواد زنبیل خریدشو ازش بگیرم، از روی جوب بپرم (اینجا جوب درست حسابی هم نیست که) و نگاش کنم که می گه: "مو خو نَتَرُم پِرهُم، بندی سیُم جور" (من که نمی تونم بپرم، پل برام پیدا کن) شاید باورتون نشه، اما گاهی دلم واسه مزخرف شنیدن هم تنگ می شه! دلم یه صدای آشنا، یه لهجه آشنا می خواد حتی شده به بی حجابی و بی نمازیم گیر بده و نصیحت کنه!

مارها در چه حالن و کجان؟ والله خبر ندارم. اونا هم حتمن مثل باقی ایرانیها درگیر آوارگی خودشون و بچه هاشونن. با مامان که تلفنی اختلاط می کنیم کم صحبت از مارها پیش می یاد. ازش می پرسم: خب مامان، بهتری ان شاالله؟
می گه آره نگران نباش. یه دختری رو بهمون معرفی کردن با شوهرش تازه از کردستان اومده. خدا عمرش بده، می یاد حمومم می کنه، غذا درست می کنه، به خونه می رسه.
فکر می کنم این زن و شوهر بیچاره هم به سهم خودشون آواره شدن، اما باز لیاقت و غیرت اون از من که دختر مامانمم بیشتره! باز دمش گرم!
در کمال بیشعوری می گم خب خدا رو شکر!!!! یه ماری نیست بیاد پیشتون بمونه همیشه؟
می گه نه مادرجان، دلت خوشه؟! می بینی دنیا چطوری شده دیگه. حتی زن دایی بزرگ (یکی از بی بی های باقیمونده از نسل قدیم) می خواست بیاد تهران. خب چی کار کنه بیچاره. بچه هاش که تو اروپا و آمریکا سرگردونن. این دختر و پسرش که تهرانن گفتن بی بی رو بیارن پیش خودشون. دوماه طاقت نیاورد تو لونه های دودگرفته اینجا. برگشت اهواز تو همون خونه قدیمی خودش.
می گم: پس الآن پیرزن تو اون خونه بزرگ مونده تنها؟
می گه: نه خدیجه پیشش هست.
می گم: خدیجه کیه؟
می خنده: دختر مارخدیجه!

مامان همیشه می گفت هرچی به سرمون رفت از این تفرقه ها بود. گاهی که دلتنگی خیلی بهش فشار می آورد، با گریه نفرین می کرد که الهی خدا آوارتون کنه، بچه هامو ازم گرفتین... گاهی فکر می کنم این خودخواهی واقعن ارزششو نداره. باید برگردیم سر خونه و خاکمون، کنار پدر و مادرمون و بی خود انتظار نداشته باشیم سرپیری اونا دنبال ما آواره بشن و درواقع، این طوری از خودمون سلب مسوولیت کنیم. اما می دونم برگشتن همان و سر دوهفته، به غلط کردن افتادن همان. جای مارمحمد خالی که یه دستشو به کمر بزنه و بگه: "ها! پی تو خَشُم نی، بی تو نَم گِرَم جا!" (با تو خوش نیستم، بی تو دلمو جا نمی گیره-دلم تنگ می شه!)

posted @ ۷:۳۶ قبل‌ازظهر