|
سهشنبه، آبان ۰۱، ۱۳۸۶
تو زندگی لحظه هایی هست که تخلیه روحی می شی. یعنی هرچی استرس و غم و غصه داری یه جا می ذاری و می ری پی کارت. اون وخته که حسابی سبک و سرحالی. تو ایران فقط یه بار برام همچین حالی پیش اومد، یه صبح سرد پارک ملت که کفشهام از بارون شب قبلش خیس بود. عجیبه که اینجا به نسبت زیاد پیش می یاد. منظورم اینه که اتفاقی که توی 24 سال فقط یه بار افتاده، اینجا تو هشت ماه دوبار بیفته خیلیه نه؟
دفعه اولش کنسرت منصور بود. حالا بگین جوادم ها. از اولی که اومد یه بند ایستادیم و آهنگهاشو باهاش هوار کشیدیم. لامصب هرآهنگش هم یه خاطره ای رو زنده می کرد. (جوادیم دیگه چه می شه کرد) خلاصه 2 بعد از نصف شب که برگشتیم خونه تازه فهمیدیم پاهامون ورم کرده صدامون هم گرفته بس که داد زدیم! نمی دونم کنسرت سیاوش قمیشی چه می کنیم! به هرحال فردا صبحش وقتی با پاهای ورم کرده و گوشهای کیپ و صدای جوجه خروسی رفتم واسه صبحونه خرت و پرت بخرم این قدر سرحال و بی غم بودم که تو کوچه زدم زیر آواز!
دفعه دومش هم که دیروز بود. جای همه عزیزان خالی، سه روزی رو در بهشت سپری کردیم، البته خودشون بهش می گن دروازه جهنم به خاطر آتشفشانهای فعال و چشمه های گل جوشانش. هنوزم از وجناتمون بوی کبریت می یاد! به عنوان حسن ختام رفتیم پرواز. سیستم ساده ای بود، روی یه توری می خوابیدی، یه موتوری شبیه موتور جت از زیر توری کار می افتاد و بلندت می کرد. چند وختی شناور می موندی رو هوا. ورزشهای خفن هم بود، مثلن یه کش ببندی به پات و از ارتفاع نمی دونم چندصدمتری بپری تو رودخونه و عین یویو هی بالا پایین بری، یا از هلی کوپتر بپری پایین و این مزخرفات که البته بنده همشو شرمنده ام به خاطر ترس از ارتفاع. همین جت رو هم تو رودرواسی رفتم. دوتا مربی هم این ور اون ور ایستاده بودن که دست و پاتو می گرفتن و کمکت می کردن و این حرفها. قبل از ما یه مرد چینی رفته بود و مربیها هرکار می کردن از روی توری بلند نمی شد، تالاپی می افتاد پایین. سری آخر که بلند شد تعادلشو از دست داد و چشمتون روز بد نبینه: آنچنان لگدی حواله چونه مربی کرد که ما گفتیم فک یارو شکست! منو می گی؟ گفتم بسم الله. این یارو این طوری شده، من که صددرجه بدتر از این می ترسم و دست و پاچلفتی ترم، لابد می زنم چشم و چال این دوتا جوون مردم رو هم کور می کنم! خلاصه این پا اون پا می کردم که نوبتم شد. ترس یقه مو گرفت. دم در به مربی گفتم آقا مواظبم هستی دیگه؟! همچین عاقل اندر سفیه نگام کرد! به توری که رسیدم و موتور رو که دیدم اوضاع خراب تر شد. گفتم نمی تونم، می ترسم. مربی خدا رو شکر باوجود لگدی که خورده بود خیلی خوش اخلاق بود. گفت تو اولین کسی نیستی که ترسیده، منم هیچ عجله ای ندارم. نفس عمیق بکش، اینقدر که حالت جا بیاد. ما شروع کردیم نفس کشیدن، اونم هی روی توری بالا و پایین می پرید که مثلن من ببینم نمی افتم پایین! خلاصه حالم جا اومد و رفتم روی توری. جای شما خالی. همچین راحت از جام بلند شدم و تو هوا معلق موندم که خودمم باورم نمی شد. مربی بهم اشاره می کرد دستهامو بیارم پایین یا زانوهامو که خم شده بودن باز کنم و این طوری ارتفاع بگیرم. واقعن نمی دونستم نیروی مقاومت هوا یعنی چی و بدن آدم چطور می تونه عین هواپیما عمل کنه! جل الخالق! حس عجیبی بود! خلاصه آنچنان خوش خوشان اومدم بیرون که نگو. ذوق پرواز به کنار، خوشحال بودم که نه بابا! اون قدرها هم بی عرضه نیستم! الآنم شاد و شنگولم و خیالم نیست که شنبه امتحان دارم با یه عالمه کار عقب مونده! درد مفصلهامم بی خیال! تازه ویرم گرفته کشف کنم توانایی انجام چه کارهای دیگه ای رو دارم که درحال حاضر ازشون می ترسم؟!
خدایا همه رو خوشحال کن حتی اگه در چین باشند، الهی آمین.
پی نوشت:...هیچی ولش کن.
posted @
۱۲:۳۶ قبلازظهر
|