سفالينه
مهٔ 2004  
ژوئن 2004  
ژوئیهٔ 2004  
اوت 2004  
سپتامبر 2004  
نوامبر 2004  
دسامبر 2004  
ژانویهٔ 2005  
فوریهٔ 2005  
مارس 2005  
آوریل 2005  
مهٔ 2005  
ژوئن 2005  
ژوئیهٔ 2005  
اوت 2005  
سپتامبر 2005  
نوامبر 2005  
دسامبر 2005  
ژانویهٔ 2006  
فوریهٔ 2006  
مارس 2006  
آوریل 2006  
مهٔ 2006  
ژوئن 2006  
ژوئیهٔ 2006  
اوت 2006  
سپتامبر 2006  
اکتبر 2006  
نوامبر 2006  
دسامبر 2006  
ژانویهٔ 2007  
فوریهٔ 2007  
مارس 2007  
آوریل 2007  
مهٔ 2007  
ژوئن 2007  
ژوئیهٔ 2007  
اوت 2007  
سپتامبر 2007  
اکتبر 2007  
نوامبر 2007  
دسامبر 2007  
ژانویهٔ 2008  
فوریهٔ 2008  
مارس 2008  
آوریل 2008  
مهٔ 2008  
ژوئن 2008  
ژوئیهٔ 2008  
اوت 2008  
سپتامبر 2008  
اکتبر 2008  
نوامبر 2008  
ژانویهٔ 2009  
فوریهٔ 2009  
مهٔ 2009  
ژوئن 2009  
سپتامبر 2009  
اکتبر 2009  
نوامبر 2009  
ژانویهٔ 2010  
فوریهٔ 2010  
مارس 2010  
آوریل 2010  
مهٔ 2010  
ژوئن 2010  
سپتامبر 2010  
ژانویهٔ 2011  
آوریل 2011  
دسامبر 2011  
     سه‌شنبه، دی ۱۸، ۱۳۸۶  

این روزا درد که شروع می شه از تموم رگها و اعصابم می گذره. از روی مسیر درد می تونم آناتومیمو نقاشی کنم. فقط دندونهامو به هم فشار می دم تا بگذره.
اون روزی دلم گرفته بود ونگ می زدم، این رفیق هندیم می گفت گریه نکن اگه بیفتی دیگه افتادی ها. خودش هندو بود. می گفت امروز اجازه ندارم پارچه سفید رو از روی خدام بردارم تو ببینیش، وگرنه حتمن آروم می شدی. حالا تا دوشنبه صبر کن خدامو نشونت بدم. بعد طفلک رفت نمی دونم از کجا برام یه گردنبند فلزی بزرگ پیدا کرد که روش آیه الکرسی حکاکی شده بود. وقتی با تعجب نگاش کردم با خوشحالی گفت این مال مسلموناست دیگه، نه؟ البته می دونم خداتون نیست، ولی آرومت که می کنه دیگه؟ عصر که داشتم می رفتم خونه بهش گفتم تو چرا اینقدر مهربونی؟ گفت مهربون نیستم، دلم شکسته. طاقت ندارم ببینم یکی دیگه دلش شکسته باشه.
آدم تو این ولایت غربت چه چیزا می بینه والله.

زنگ زدم به شرکت گفتم حالم خوش نیست امروز و فردا نمی یام. از تعطیلات کریسمس نرفتم دیگه حوصله شونم ندارم راستیاتش. نامردی می کنن این اجنبیا. دونفر دیگه کار رو همزمان با من دقیقن تو شرایط من شروع کردن. حالا به اونا بیشتر حقوق می دن چون اقامت دارن به جهنم، تازه منم که اجازه کار دارم خیر سرم. اما دیگه چرا هرچی خرکاریه می دن به من بدبخت؟ چرا فقط رو صحت انجام کار من وسواس دارن بعد سوتیهای گنده اونا رو به روشون نمی یارن؟ چند بار اومدم محترمانه اعتراض کنم بعد گفتم بی خیال بابا. اینا منتظر بهانه هستن که بگن بفرما: نگفتیم کله سیاهها عصبی مزاجن. حالا نه که خیال کنین اون دوتای دیگه خیلی انگلوساکسون تشریف دارن. جفتشون "مِید این چاینا". البته یکیشون هنگ کنگیه اگه بهش بگی چینی انگار فحش خوارمادر بهش دادی، بس که داد و هوار راه می اندازه من باب هویتش. خلاصه هی یار گفت ول کن این کار به دردت نمی خوره هی به خودم گفتم نه تجربه کسب کن تو محیط کاری فرنگی، پولشو بچسب که خربزه آبه و سعی کن تطبیق بدی خودتو و این مزخرفات ولی با این حال نزار دیگه واقعن حوصله سروکله زدن باهاشونو ندارم. اخراجم کردن هم به درک. اگه قراره اینجوری
باشه، حمال مفت همه جا جاشه.

تازه دارم می فهمم تو سرکارت از دست این زبون نفهما چی می کشی! ای به روح اونی که آواره مون کرد! (حالا نه که تو ایران خیلی خودی حساب می شدیم و حلوا بارمون می کردن، اینه که بدعادت شدیم!)

تو این تعطیلات کلی برنامه داشتم که پروژه مو تموم کنم، اتوکد یاد بگیرم چه می دونم بالا برم پایین بیام که همه اش مالیده شد. عینهو تعطیلات عید خودمون که چشم وا می کنی می بینی پیک شادیت مونده واسه پنج صبح چهارده فروردین. شما حالشو بردین؟ می بینم که ایران حسابی سرد شده و برف اومده، آدم می مونه ذوق برفو بزنه یا عزا بگیره واسه قطع برق و گاز و فلج شدن مملکت. مدیریت بحران تو ولایت ما خودش افتضاح ترین بحرانه خداوکیلی. یه نمه بارون تو تهران می زد، یه دفعه خیابونا بند می اومد، تاکسی قحط می شد، همه چی می شد قیمت خون بابای فروشنده، شهر می ریخت به هم. راستی با این فتیشهای چماق بدست چطورین که با دیدن چکمه حالی به حالی می شن؟

غر زدن بسه. از بس بیحال یه گوشه افتادم خسته شدم دیگه. بیخود نمی گفت که اگه بیفتی، افتادی ها. افتادم باباجان. از زمین و زمون به هم بافتم محض خالی نبودن عریضه. خدا درد همه رو دوا کنه به حق هرچی افتاده است. از آدمیزاد که بخاری بلند نمی شه.

posted @ ۶:۱۹ قبل‌ازظهر