|
سهشنبه، بهمن ۰۲، ۱۳۸۶
امروز با خوندن وبلاگ چشمه جونم اشک از چشمام جاری شد. یاد اونهمه روزای خوب و بد، اونهمه خاطره، اونهمه رفاقت... دروغ چرا؟ دلم خیلی تنگ شده.
مالزی شش ماه بیشتر طاقت نمی آوردم. همه اش هفت ساعت ناقابل پرواز بود (اونایی که هفت کوه و دریا با ایران فاصله دارن می دونن هفت ساعت پرواز یعنی کشک) ویزا پیزا هم که خیالی نبود. گذرنامه مو ببینی خنده ات می گیره همه اش مهر ورود و خروجه. یادمه بار آخر افسر تو فرودگاه مهرآباد کلافه گذرنامه رو ورق می زد و می گفت خانوم تاریخ آخرین خروجت کجاست؟!
یادش بخیر، تو کافی شاپ برج آرین با چشمه و یکی دیگه از دوستامون قرار داشتم. چشمه یادته تو وبلاگهامون بهش می گفتیم کریستال؟! اون موقع هنوز این طوری تحریم نشده بودیم و واکسن هاری پلیس به موقع می رسید. اما من این قدر هیجان داشتم که یادم رفت اینجا ایرانه! یه سالی بود آرایشگاه نرفته بودم، حس و حالش هم نبود. مانتو نداشتم، مانتوی مامان رو برداشتم، همونی که توی پیک نیک یا واسه پیاده روی می پوشید، چند سایزی بزرگ تر بود، بی خیال. یه لچک کهنه ته کمد پیدا کردم اونم رو سرم کشیدم و یا علی. فکرشو بکن تو برج آرین میرداماد، با اون تریپ فشن تی وی ملت، همه با ابروهای تاتو کرده و موهای های لایت، آرایشهای آخرین مد و مانتوهای شیکان پیکان، من فقط یه دسته فال یا یه بسته آدامس کم داشتم واسه فروختن! دلم واسه رفقام سوخت به خاطر همنشینی با همچین تریپ غربتی! اما چه خیالی. با اعتماد به نفس رفتم تو کافی شاپ و میز گرفتم.
کریستال اول اومد. بغلش کردم و بغضمو قورت دادم. از اینجا گفت و از اونجا گفتم. می خندیدیم به این که چرا اخم و تخم گارسونها برام غیرعادی شده، چرا انتظار دارم مردم تو محیط بسته سیگار نکشن، چرا نگاههای عصبانی و طلبکارانه آدمها رو جدی می گیرم... گفت پاک خارجی شدی ها. گفتم منظورت تیپم هم هست، نه؟ مثل همیشه حاضرجواب بود: نه بابا، تو اینجا هم تیپت تعریفی نداشت، گردن خارجیا ننداز! زدیم زیر خنده. چقدر دلم برای این خنده ها تنگ شده بود...
چشمه که اومد، باز می خواستم بغضم رو قورت بدم اما تا بغلش کردم بغضم ترکید. چند بار نفس گرفتم که سلام کنم اما فقط هق هق می کردم و اشک می ریختم. چقدر دلم می خواست بگم رفیق، تنهام، دورم، غریبم، دلتنگم... بگم دوست جونم دارم از جایی می یام که توش مشتری شاهه، که کسی با غیظ و نفرت نگات نمی کنه، که هواش سرب معلق نیست، اما سهم من همون آسمون پشت پنجره است. مگه آسون بود شش ماه آزگار فقط روی یه کاناپه بشینی و از پنجره، حیاط مجتمع آپارتمانیو نگاه کنی؟ بدون دوست، بدون همدم، بدون یه همزبون... دوست داشتم بگم رفیق حالم خوب نیست، داغونم... اما فقط هق هق کردم.
اون روز بهم خیلی خوش گذشت و خیلی سریع. از در و دیوار و زمین و آسمون به هم بافتیم... الآن بیشتر از یک ساله که ایران نرفتم. تراکم مهرها تو گذرنامه ام داره کمتر و کمتر می شه. خب، دارم می شم غربت نشین حرفه ای، قانع به همون آسمون پشت پنجره! راستشو بخواین اینجا که اومدم تازه فهمیدم یه من ماست غربت چقدر کره داره. مالزی نه اون قدرها دوره، نه اون قدرها ناآشنا و نامانوس. اگه بخوام به حرف دلم گوش کنم، باید با اولین پرواز برگردم. اما کیه که به دلش رو بده؟ اونم تو این حال و اوضاع؟
پی نوشت 1: چشمه دیگه ساعت ماعت حالیم نیست. تو این هفته بهت زنگ می زنم اگه نصف شبی همه اهل خونتون رو زابراه کردم پیشاپیش شرمنده. دلم خیلی تنگ شده.
پی نوشت 2: مسافرت دو سه هفته ای فایده نداره. تا بخوای بساط پهن کنی باید برگردی. اینجوری دلتنگیش بدتره.
پی نوشت 3: با شما سه نفر هستم (بی خیال که اینجا رو نمی خونین!) اگه نمی تونین از وجود پدر و مادرتون لذت ببرید، لطفن این لذتو به کام من بیچاره زهرمار نکنین.
پی نوشت 4: آه اینهمه آدم که می کُشی، این آدمایی که خودکشی "می شن"، اینهمه زندگیا که از هم می پاشونی، اینهمه حقها که ناحق می کنی، اینهمه ظلم، اینهمه بی عدالتی،... این چند قطره اشک دلتنگی من هم باشه روی نامه اعمالت - که به خاطر کارهای تو آواره دنیا شدم ... تو بهترین مثالی که نشون می ده نظام هستی نمی تونه عادل باشه...
posted @
۱۲:۴۵ قبلازظهر
|