|
شنبه، اردیبهشت ۱۴، ۱۳۸۷
گِل 1
هشت نه سال پیش بود فکر کنم. عید نوروز، من و خواهرم اهواز بودیم خونه عمو. با دوتا پسرعموهام، یه اکیپ چهارتایی تشکیل دادیم واسه عید دیدنی و درعین حال تور خوزستان گردی. این بود که اولین ایستگاه، رفتیم شوشتر خونه عمه.
دروغ چرا؟ من شوشتر رو خیلی دوست دارم و اونجا بهم خوش می گذره و نمی دونم چرا هرکی تو خونواده اینو می فهمه یا تعجب می کنه یا می خنده بهم. البته قبول دارم کنار اومدن با شوشتریها درحالت کلی کار خیلی سختیه، اما خب بالاخره آبشارها و بند میزون و نهرداریون و کیچه چپیله (کوچه پسکوچه)، سیربقله و خونه اجدادی قدیمی و خلاصه کلی بهانه هست برای دوست داشتن شوشتر اگه شده برای یک هفته. خلاصه ما هم رفتیم خونه عمه و تلپ شدیم اونجا. فردا صبحش تصمیم گرفتیم بریم باغ خان. هیچ کدوم تاحالا نرفته بودیم. عمه بهمون آدرس داد ما هم یاعلی. تاکسی ما رو تا آخر یه خیابونی برد و کلی به لهجه تهرانی-شوشتری ما خندید و دست آخر گفت از اینجا به بعد باید پیاده برین. ما هم پیاده شدیم دیدیم آخر شهر رسیدیم و بقیه اش بیابون به نظر می یاد. خب، ایرادی نداشت، راه افتادیم. یه کم جلوتر که رفتیم بیابون هم تموم شد: رسیدیم به دره! مونده بودیم چی کار کنیم که یه دفعه پسرعمو کوچیکه گفت ها بچه ها! باغ اونجاست! نگاه کردیم دیدیم آره، اون ته دره یه کم بری جلوتر، یه باغه که نخلهاش معلومه. گفتیم دره رو می ریم پایین. چشمتون روز بد نبینه. همچین که می رفتیم پایین، تازه معلوم می شد مورد مصرف دره چی بوده این ته شهر! محل دفن زباله و عبور لوله های فاضلاب بود! پامون مرتب تو آشغال می رفت، فاضلاب از زمین می اومد بیرون، خلاصه افتضاحی بود که به گفتار راست نمی یاد. با هرجون کندنی بود داشتیم می رفتیم که یه دفعه یه سنگ از آسمون افتاد جلوی پای خواهرم. سرمونو بردیم بالا، دیدیم یه پسربچه کچل وایساده بالای دره و با لهجه عجیب غریبی داره داد می زنه آهای کجا می رین، خطرناکه! پسرعمو داد زد خیلی خب مواظبیم تو برو رد کارت، اما پسربچه ول کن نبود و یه بند از اون بالا سنگ پرت می کرد رو سرمون! من گفتم برگردیم اما بقیه گیر داده بودن که نخیر الا بلا باید بریم ببینیم این باغ خان چیه که به تحمل این همه کثافت می ارزه!! خلاصه با هرمصیبتی بود رسیدیم به باغ. از این گوش تا اون گوش دیوار بود و در نداشت. این ور بگرد، اون ور بگرد، نخیر، فایده نداشت. دست آخر یه پیرمردی پیدا شد و بهمون گفت اشتباه اومدیم و اینجا در نداره، باید راهی که اومدیم رو برگردیم، بریم چندتا خیابون اون ور تر، دوباره بیایم پایین! چاره ای جز برگشتن نداشتیم، اما هیچ کس دلش نمی خواست ریسک کنه همین ماجرا واسه چندخیابون اون ور تر هم تکرار بشه. پسرعمو می گفت به جای باغ خان، باغ رعیت رو دیدین حالتون جا اومد خرده بورژواها! خلاصه وقتی رسیدیم به شهر تمام وجناتمون بوی گند می داد. داشتیم با همدیگه جر و بحث می کردیم وقتی برسیم خونه عمه کی اول بره حموم. اما وقتی رسیدیم فهمیدیم همه بحثها بی فایده بوده: آب قطع بود!
عمه پرسید خب رفتین باغ خوش گذشت؟! خواهرم گفت نتونستیم بریم آخه دیوار کشیده بودن. عمه گفت اِ من نمی دونستم دیوار کشیدن اونجا، قبلن باغ دیوار نداشت اصلن. حالا بماند اون دیواری که ما دیدیم، دست بالا، یکی دو سالی از تخت جمشید جوون تر بود و احتمالن عمه ما تو عهد سلطنت داریوش کبیر از باغ خان دیدن کرده بود، اما خب کی با خواهر بزرگتر پدرش یکی به دو می کنه که ما دومیش باشیم.
تو همین حال، پسرعمه هم از اهواز اومده بود دیدن مادرش. قیافه های مصیبت زده و بوگندوی ما رو که دید، گفت من دارم می رم مسجدسلیمان خونه پسرعمو بزرگه، قراره شب بمونیم. اگه دوست دارین شما هم بیاین، هم اونا رو می بینین هم آب هست اونجا. من و خواهرم اینقدر از کثیفی کلافه بودیم که فکر نکردیم داریم چه کار ضایعی می کنیم. حالا پسرعمو بزرگه، برادر این دوتا پسرعموهای ما بود و باهم این حرفها رو نداشتن، اما آخه خودت باشی چی می گی اگه دخترعموهای شوهرت برای بار اول بی دعوت بیان خونه تون که برن حموم!!!!
بقیه اش باشه پست بعد.
posted @
۷:۲۳ قبلازظهر
|