سفالينه
مهٔ 2004  
ژوئن 2004  
ژوئیهٔ 2004  
اوت 2004  
سپتامبر 2004  
نوامبر 2004  
دسامبر 2004  
ژانویهٔ 2005  
فوریهٔ 2005  
مارس 2005  
آوریل 2005  
مهٔ 2005  
ژوئن 2005  
ژوئیهٔ 2005  
اوت 2005  
سپتامبر 2005  
نوامبر 2005  
دسامبر 2005  
ژانویهٔ 2006  
فوریهٔ 2006  
مارس 2006  
آوریل 2006  
مهٔ 2006  
ژوئن 2006  
ژوئیهٔ 2006  
اوت 2006  
سپتامبر 2006  
اکتبر 2006  
نوامبر 2006  
دسامبر 2006  
ژانویهٔ 2007  
فوریهٔ 2007  
مارس 2007  
آوریل 2007  
مهٔ 2007  
ژوئن 2007  
ژوئیهٔ 2007  
اوت 2007  
سپتامبر 2007  
اکتبر 2007  
نوامبر 2007  
دسامبر 2007  
ژانویهٔ 2008  
فوریهٔ 2008  
مارس 2008  
آوریل 2008  
مهٔ 2008  
ژوئن 2008  
ژوئیهٔ 2008  
اوت 2008  
سپتامبر 2008  
اکتبر 2008  
نوامبر 2008  
ژانویهٔ 2009  
فوریهٔ 2009  
مهٔ 2009  
ژوئن 2009  
سپتامبر 2009  
اکتبر 2009  
نوامبر 2009  
ژانویهٔ 2010  
فوریهٔ 2010  
مارس 2010  
آوریل 2010  
مهٔ 2010  
ژوئن 2010  
سپتامبر 2010  
ژانویهٔ 2011  
آوریل 2011  
دسامبر 2011  
     سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۷، ۱۳۸۷  

گِل 2

خلاصه با دعوت پسرعمه رفتیم خونه پسرعمو بزرگه. مسجدسلیمان، شهر اولین چاه نفت. شهری که می تونی تو شکاف صخره هاش فندک بزنی و یه نیمروی مشتی واسه خودت درست کنی با گاز مجانی. شهری که هزارجور مخاطرات زیست محیطی داره و مثل بقیه طرحها ظاهرن اینم گذاشتن امام زمان بعد از ظهورش یه سروسامونی بده.
شهر خشک و به غایت فلاکت زده ای بود. اما وقتی وارد محله شرکت نفت شدیم، با دیدن درختها و فضای سبز قشنگ و خونه های درندشت، به جای این که حالم جا بیاد بدتر عصبی شدم. این محله شرکتیها رو محلیها می گن بَنگِلِه که همون banglaw فرنگیهاست. خونه های اونجا رو انگلیسیهای چشم چپ قبل از ملی شدن نفت ساختن و اون زمان ایران کارخونه ذوب آهن نداشته، سر همین این خونه ها، از تیرآهن بگیر تا دروپنجره و پریز و پلاکشون یه راست از بریتانیای کبیر اومده. حالا شما باشین حرص نمی خورین؟! انگلیسیها خونه ساختن از عهد مصدق تاحلا تکون نخورده؛ اونوقت بسازبفروشهای ما هم خونه می سازن، یک سال نشده زرتش قمصوره. درثانی نفهمیدم ملی شدن نفت چه کشکیه، با اینهمه تفاوت و تبعیض توی شهری که خیرسرش مادرصنعت نفت مملکته!

از این حرفها بگذریم و به داستان خودمون برسیم. تو محوطه خونه پسرعمو چندین فقره ماشین پارک کرده بود و خونه پر از سروصدا بود. در رو که رومون باز کردن، همچین نیششون رو لبشون خشکید، انگار فقط ما رو کم داشتن. خلاصه کنم: بیست و پنج، شش نفری از فامیل اومده بودن شب خونه این بنده های خدا بمونن! ظاهرن این پسرعموی ما یکی از بزرگهای فامیل رو عید دیدنی تو اهواز دیده و یه تعارف زده که تشریف بیارین مسجدسلیمان پیش ما، شب هم بمونین که این راهو شبونه برنگردین. طرف هم نامردی نکرده بود و تو عید دیدنیها هرجا ذکر خیر پسرعمو و خانمش شده بود، دراومده بود که آره ما داریم فلان روز می ریم پیششون، شما هم بیاین! بعضیها که این طوری دعوت شده بودن، خودشونم چندنفر دیگه رو دعوت کرده بودن، از جمله پسرعمه که ما رو برده بود! اما بزبیاری پسرعمو و خانمش به اینجا ختم نشد. هردوتا بچه هاشون مریض بودن و تب کرده بودن. همچین که ما وارد خونه شون شدیم، از برکت قدم خیر ما، برقشون هم قطع شد! هیچ دلم نمی خواست جای خانم خونه باشم: فکر کن بچه هات مریض باشن، برق نداشته باشی، بخوای واسه یه لشکر آدم شام درست کنی و پذیرایی کنی همه هم قوم ظالمین!

خلاصه تو اون بی برقی وسط اونهمه آدم، با اون وضع مصیبت زده پسرعمو و خانمش خیلی ضایع بود ما اسم حموم رو به زبون بیاریم. گفتیم به درک، همین طوری بوگندو وسط ملت می شینیم، کی به کیه، فردا صبح می پریم تو حموم. نشستیم وسط جماعت به هروکر کردن و صاحبخونه رو گذاشتیم به بدبختیش برسه! بعد از شام، پسرعمو و خانمش هرچی رختخواب داشتن تو تمام اتاقها پهن کردن، فکر کنم از دروهمسایه هم قرض کردن. فقط تو ناهارخوری جاموند برای نشستن. کم کم مهمونها رفتن بخوابن، گروه چهارنفره ما موندن و صاحبخونه. برای پسرعمو بزرگه ماجرای باغ خان رفتنمون رو تعریف کردیم و کلی به ریشمون خندید و گفت حالا اشکال نداره. عوضش یه بطری شراب توپ دستم رسیده، حالا که دور همیم می زنیم به سلامتی دیوار باغ خان! ای والله داشت، اما باید صبر می کردیم حاج عمو هم بخوابه، چون تصور میگساری درحضور حاج عمو غیرممکن بود. حاج عمو هم درکمال خونسردی سجادشو آورد تو ناهارخوری و نشست به قرآن خوندن. یک ساعتی که گذشت، پسرعمو بزرگه به خودش جرات داد و پرسید خسته نیستین؟ رختخوابتون اون اتاق پهن شده ها! حاج عمو گفت نه پسرم. امشب نمی دونم چرا همه اش یاد مرحوم بی بی می افتم، بی قرارم. شما بخوابین، من قرآن می خونم تا نصف شب بشه، نماز شب بخونم!!!
خدابیامرزه بی بی رو با این وقت شناسیش! خانم پسرعمو که با بچه داری و مهمون داری رمق براش نمونده بود، من و خواهرم هم خسته سفر بودیم، خودمونو ضایع نکردیم و رفتیم خوابیدیم. پسرعموها روحساب لجبازی مردونه منتظر موندن تا حاج عمو خوابش ببره، که زهی خیال باطل! صبح معلوم شد حاج عمو نماز شب و کلی دعا بعدش خونده و پسرعموها تو همون ناهارخوری خوابشون برده!
صبح زود به طمع حموم بیدار شدم، البته خواهرم از من زرنگ تر بود. ولی خب، این زرنگی هم به درد هیچ کدوممون نخورد، چون از صبح برق وصل و آب قطع شده بود!
با هزارمصیبت و صرفه جویی و بطری و آفتابه، اونهمه آدم دست و روشونو شستن اول صبحی. صبحونه رو هم کوفت کردیم و به پسرعموها گفتیم می دونین چیه؟ خر ما از کرگی دم نداشت. تور خوزستان نخواستیم، برگردیم اهواز که دست کم آب و برقش به جاست! پسرعموها گفتن یاعلی. به تعارفهای شابدولعظیمی پسرعمو بزرگه و خانمش، که با قیافه های "به خدا دروغ می گم" اصرار می کردن حالا ناهار بمونین، وقعی نذاشتیم و گفتیم برمی گردیم. اما حالا ماشین کجا بود واسه برگشتن؟ حضرات طی دو سه نوبت اومده بودن و حالا هرکی می خواست یه وری بره و خلاصه هیچ ماشینی نبود که عازم اهواز باشه و واسه ما چهارتا جا داشته باشه. گفتیم با اتوبوس می ریم. حاج عمو به پسرعمو بزرگه چشم غره رفت که دخترعموهاتو با اتوبوس نفرست، خودت برسونشون اهواز و برگرد. من و خواهرم گفتیم ما سوسول نیستیم، تازه این دوتا شاخ شمشاد هم باهامونن دیگه مشکلی نیست. پسرعمو بزرگه نفسی به راحتی کشید. وقتی رسیدیم ترمینال، تازه فهمیدیم منظور حاج عمو چی بود.
شرط می بندم اتوبوس از بازماندگان تجهیزات متفقین بود که بعد از جنگ جهانی تو جنوب جاگذاشته بودن. اتوبوسهای درپیت ایران پیما، پیشش فرست کلاس سویس ایر بود! تو ظهر فروردین خوزستان (محلیهاش می دونن چی می گم) عدل بالای اگزوز نشسته بودیم و پت پت کنان جاده رو می رفتیم. پنجره رو می بستیم از گرما و بوی گند عرق خفه می شدیم. پنجره رو باز می کردیم، دود سیاه غلیظی همه اتوبوس رو می گرفت. صورت و دستهامون سیاه شده بود، خیس عرق شده بودیم و لباسهامون به درد تبلیغ پودر لباسشویی می خورد. نزدیکهای اهواز باد می اومد و ذرات خاک با خودش می آورد. پسرعمو گفت ای بابا باد و خاک شروع شد. من و خواهرم چه می دونستیم باد و خاک چه صیغه ایه! اینقدر بگم که وقتی رسیدیم اهواز، اتوبوس چراغهای کورمکوریشو روشن کرده بود. هوا کاملن قهوه ای بود و صلاه ظهر شده بود شب تار!
همچین که پیاده شدیم، همه هیکلمون شد خاک. گفتیم با این وضع که نمی شه تا خونه بریم، صبرکنیم یه کم هوا بهتر بشه. به دفعه پسرعمو زد تو سرش و گفت ای بابام هی! بجنبین بریم به هرقیمتی شده! گفتیم چی شده؟ گفت پنجره اتاقو باز گذاشتم و دیر بجنبیم، خونه می شه کویر لوت!
تو اون هیروویر چطوری ماشین گیرآوردیم، با چه مصیبتی رسیدیم خونه، بماند که یکی داستان است پر آب چشم واسه خودش! به هرحال وقتی رسیدیم، خونه پر از خاک شده بود. گردگیری (خاک گیری درواقع) خیرسرش، مرد می خواست فرشهای زن عموی وسواسی ما رو یه جوری جارو بکشه که تموم این ذره های نرم شن از توش بیان بیرون! خودمون هم که تجسم کامل کثافت بودیم: آشغال و فاضلاب و عرق و دودگازوییل و شن!
اگه می پرسین به محض این که رسیدیم، کی زرنگ تر از بقیه بود و نفر اول پرید تو حموم، باید بگم خیلی از مرحله پرتین. البته اهواز آب داشت اما فشار آب اونقدر کم بود که گلاب به روی شما، به انجام واجبات هم نمی رسید. محض اطلاعتون، در غیاب ما فاضلاب حموم و دستشویی هم گرفته بود و خلاصه وضعی بود که کلمات از وصفش عاجزن!

بالاخره ما فرداش به وصال حموم رسیدیم. بی اغراق می گم، از بدنم گِل می شستم! شاید دو ساعتی توی حموم موندم تا دلم اومد بیام بیرون، تازه اونم به اصرار و اعتراض بقیه که توی صف بودن!

اگه تاحالا خوزستان نرفتین، مطمئن باشین همه تورهای خوزستان گردی به همچین عاقبتی گرفتار نمی شن. راستش انگیزه دیگه ای داشتم از تعریف این خاطرات که فکر کنم مشخص باشه. اگه مشخص نیست، باشه پست بعدی چون این یکی هم خیلی طولانی شد. خدایی نمی خواستم اینقدر وراجی کنم.

posted @ ۱۲:۳۷ بعدازظهر