سفالينه
مهٔ 2004  
ژوئن 2004  
ژوئیهٔ 2004  
اوت 2004  
سپتامبر 2004  
نوامبر 2004  
دسامبر 2004  
ژانویهٔ 2005  
فوریهٔ 2005  
مارس 2005  
آوریل 2005  
مهٔ 2005  
ژوئن 2005  
ژوئیهٔ 2005  
اوت 2005  
سپتامبر 2005  
نوامبر 2005  
دسامبر 2005  
ژانویهٔ 2006  
فوریهٔ 2006  
مارس 2006  
آوریل 2006  
مهٔ 2006  
ژوئن 2006  
ژوئیهٔ 2006  
اوت 2006  
سپتامبر 2006  
اکتبر 2006  
نوامبر 2006  
دسامبر 2006  
ژانویهٔ 2007  
فوریهٔ 2007  
مارس 2007  
آوریل 2007  
مهٔ 2007  
ژوئن 2007  
ژوئیهٔ 2007  
اوت 2007  
سپتامبر 2007  
اکتبر 2007  
نوامبر 2007  
دسامبر 2007  
ژانویهٔ 2008  
فوریهٔ 2008  
مارس 2008  
آوریل 2008  
مهٔ 2008  
ژوئن 2008  
ژوئیهٔ 2008  
اوت 2008  
سپتامبر 2008  
اکتبر 2008  
نوامبر 2008  
ژانویهٔ 2009  
فوریهٔ 2009  
مهٔ 2009  
ژوئن 2009  
سپتامبر 2009  
اکتبر 2009  
نوامبر 2009  
ژانویهٔ 2010  
فوریهٔ 2010  
مارس 2010  
آوریل 2010  
مهٔ 2010  
ژوئن 2010  
سپتامبر 2010  
ژانویهٔ 2011  
آوریل 2011  
دسامبر 2011  
     شنبه، خرداد ۱۱، ۱۳۸۷  

این بلاگ رولینگ گیر داده ما آپدیت کردیم. درواقع آپدیت هم کرده بودیم اما حذفیدیمش. چرا؟ خب محض ارا. اما حالا که بلاگ رولینگ گیر داده دوباره می نویسیم همون دو جمله ای رو که نوشته بودیم:

کاش به دنیا نیومده بودم. دنیای به این ولنگ و وازی از سر من خیلی زیاده.

این اولین شبی نیست که با بغض و ولگردی روی اینترنت صبح می شه مسلمن آخرینش هم نخواهد بود. از این شبهای پربغض و دل شکسته تو زندگیم زیاد دارم. یه زمانی با خدا حرف می زدم یه زمانی به خودم امید می دادم اما امشب هیچی. دلم از این وبلاگها می خواد که عکس بچه هاشونو توشون می ذارن. دوست دارم تا صبح عکس بچه های مردم رو نگاه کنم و نارنگی بخورم.

آخ که چقدر این جمله سمفونی مردگان رو دوست دارم: می بخشی اخوی، ما هم بعضی وقتها آدمیم... لطفن زرتی درنیا و نگو حالا کی جنابعالی رو آدم حساب نکرده... خیلی معادلات این دنیای ولنگ و واز و کثافت بعضیها رو مجبور کرده درشرایطی بنده رو آدم حساب کنن، اما می بخشی اخوی ما هم بعضی وقتها دلی داریم که بدجور می شکنه... و دل شکستن جدای معادلات دنیاست، حالیت هست؟

اینه که می گم این دنیا واسه من زیادی بزرگ و بی در و پیکره. قانونهاشو مطلقن یاد نمی گیرم.

منم مثل آدمهای دیگه تو زندگیم خیانت و دروغ و نامردی زیاد دیدم، زیاد هم از این و اون رودست خوردم. زندگی طبیعی هر آدمی اینجوریه. اما هیچ وقت شکایت نکردم، حتا یه نیمچه احساس غروری هم داشتم. چه می دونم شاید اینم از حماقتم بوده. اما تازگیا طاقت نمی یارم: می شکنم.

امروز با دوستم کنار دریا بودیم. آب پایین بود و کلی صدف کوچولو از آب اومده بودن بیرون. دوستم یکیشونو شکست ببینه توش چیه. یه بچه صدف بود. مایع لزجی از توش ریخت بیرون. گفتم چی کار به این بچه داشتی. گفت بذار ببینیم توش چیه. بعد رفت یه صدف بزرگتر آورد. می خواست با سنگ بزنه بشکندش. گفتم ول کن حیوون بیچاره رو. گفت بذار ببینیم توش چیه. گفتم خوشت می یاد یکی با سنگ بزنه تو سرت تا ببینه توش چیه؟! خندید. با سنگ زد روی صدف. سنگ نصف شد!! گفتم دیدی؟ این یه نشونه است. حالا صدف رو با عزت و احترام برگردون به همون صخره ای که آوردیش. صدف رو برگردوندیم. یه صدف حلزونی کوچولو داشت تو حفره های صخره این ور و اون ور می رفت. برش داشتم. نرم تن توش سبز روشن بود. سرش رو با اون شاخکهای ناز و خوشگل آورده بود بیرون و تو هوا تکون می داد. مرتب قر و قمیش می اومد. دوستم گفت چرا نمی ترسه؟ چرا نمی ره تو لاکش قایم بشه؟ گفتم این یه نشونه است. گذاشتمش تو همون وضعیتی که بود. سریع به صخره چسبید و آروم آروم سر خورد طرف خزه ها.

این سنگها رو بذارین کنار. یه بند سنگ می زنین به دل همدیگه ببینین توش چیه. تو دل آدم پر از خونه فقط. تو دل آدم پر از غصه است و پر از امید و یه کمکی عشق. با له و لورده کردنش حس کنجکاویتون ارضا می شه؟ وقتی تو جزر دریا تو بر آفتاب، له و لورده ولش کردین و موند و گندید، اون وقت فقط بلدین دماغتونو بگیرین و اه و پیف کنین و خوش باشین که لاک بی مقاومت خودتون سالم مونده...

تموم وجودم سرشار از یه مایع لزجه... دور نیست که بوی گندیدگیم همه دنیا رو برداره.

posted @ ۳:۴۸ بعدازظهر