|
شنبه، خرداد ۱۱، ۱۳۸۷
این بلاگ رولینگ گیر داده ما آپدیت کردیم. درواقع آپدیت هم کرده بودیم اما حذفیدیمش. چرا؟ خب محض ارا. اما حالا که بلاگ رولینگ گیر داده دوباره می نویسیم همون دو جمله ای رو که نوشته بودیم:
کاش به دنیا نیومده بودم. دنیای به این ولنگ و وازی از سر من خیلی زیاده.
این اولین شبی نیست که با بغض و ولگردی روی اینترنت صبح می شه مسلمن آخرینش هم نخواهد بود. از این شبهای پربغض و دل شکسته تو زندگیم زیاد دارم. یه زمانی با خدا حرف می زدم یه زمانی به خودم امید می دادم اما امشب هیچی. دلم از این وبلاگها می خواد که عکس بچه هاشونو توشون می ذارن. دوست دارم تا صبح عکس بچه های مردم رو نگاه کنم و نارنگی بخورم.
آخ که چقدر این جمله سمفونی مردگان رو دوست دارم: می بخشی اخوی، ما هم بعضی وقتها آدمیم... لطفن زرتی درنیا و نگو حالا کی جنابعالی رو آدم حساب نکرده... خیلی معادلات این دنیای ولنگ و واز و کثافت بعضیها رو مجبور کرده درشرایطی بنده رو آدم حساب کنن، اما می بخشی اخوی ما هم بعضی وقتها دلی داریم که بدجور می شکنه... و دل شکستن جدای معادلات دنیاست، حالیت هست؟
اینه که می گم این دنیا واسه من زیادی بزرگ و بی در و پیکره. قانونهاشو مطلقن یاد نمی گیرم.
منم مثل آدمهای دیگه تو زندگیم خیانت و دروغ و نامردی زیاد دیدم، زیاد هم از این و اون رودست خوردم. زندگی طبیعی هر آدمی اینجوریه. اما هیچ وقت شکایت نکردم، حتا یه نیمچه احساس غروری هم داشتم. چه می دونم شاید اینم از حماقتم بوده. اما تازگیا طاقت نمی یارم: می شکنم.
امروز با دوستم کنار دریا بودیم. آب پایین بود و کلی صدف کوچولو از آب اومده بودن بیرون. دوستم یکیشونو شکست ببینه توش چیه. یه بچه صدف بود. مایع لزجی از توش ریخت بیرون. گفتم چی کار به این بچه داشتی. گفت بذار ببینیم توش چیه. بعد رفت یه صدف بزرگتر آورد. می خواست با سنگ بزنه بشکندش. گفتم ول کن حیوون بیچاره رو. گفت بذار ببینیم توش چیه. گفتم خوشت می یاد یکی با سنگ بزنه تو سرت تا ببینه توش چیه؟! خندید. با سنگ زد روی صدف. سنگ نصف شد!! گفتم دیدی؟ این یه نشونه است. حالا صدف رو با عزت و احترام برگردون به همون صخره ای که آوردیش. صدف رو برگردوندیم. یه صدف حلزونی کوچولو داشت تو حفره های صخره این ور و اون ور می رفت. برش داشتم. نرم تن توش سبز روشن بود. سرش رو با اون شاخکهای ناز و خوشگل آورده بود بیرون و تو هوا تکون می داد. مرتب قر و قمیش می اومد. دوستم گفت چرا نمی ترسه؟ چرا نمی ره تو لاکش قایم بشه؟ گفتم این یه نشونه است. گذاشتمش تو همون وضعیتی که بود. سریع به صخره چسبید و آروم آروم سر خورد طرف خزه ها.
این سنگها رو بذارین کنار. یه بند سنگ می زنین به دل همدیگه ببینین توش چیه. تو دل آدم پر از خونه فقط. تو دل آدم پر از غصه است و پر از امید و یه کمکی عشق. با له و لورده کردنش حس کنجکاویتون ارضا می شه؟ وقتی تو جزر دریا تو بر آفتاب، له و لورده ولش کردین و موند و گندید، اون وقت فقط بلدین دماغتونو بگیرین و اه و پیف کنین و خوش باشین که لاک بی مقاومت خودتون سالم مونده...
تموم وجودم سرشار از یه مایع لزجه... دور نیست که بوی گندیدگیم همه دنیا رو برداره.
posted @
۳:۴۸ بعدازظهر
|