|
شنبه، مهر ۰۶، ۱۳۸۷
سفالینه!
امشب از اون شبهاست که این سفالینه خانم بد پیله کرده بنویس. هی انگشتهامو، دلمو قلقلک می ده که بنویس. بماند که اصلن پستم نمی یاد و قابل عرض هیچی ندارم، الا این که امروز از ظهر عینهو اسب عصاری دور خودم چرخیدم. ظهر روی تکلیف سیستمهای پویا کار کردم بعد با پروژه تفصیلی معادلات کی دی وی کشتی گرفتم. یه نمه با تبدیل فوریه شار دی اکسید کربن در لایه مرزی با گردایان حرارتی صفر سروکله زدم، تو بالاترین چندتا مثبت و منفی دادم، قهوه و نوشابه انرژی زا خوردم، دست آخر ایمیل قدیمیمو باز کردم و به دوستهایی که چندین ساله ازشون خبر ندارم ایمیل زدم با مضمون سلام، منو یادت می یاد؟! جرات نکردم احوال دوست پسرهای اون موقعشونو ازشون بپرسم مبادا تیریپ برک آپ باشن و غمبرک بگیرن. تا همین حالا هم که نصف شبه داشتم مشق فتوشاپ می کردم با چاشنی آهنگهای بچگی... مثل اون موقعها که می گفتیم تا وقتی آهنگ "اومدم سرکوچه تون دم خونه تون خونه نبودی" تموم بشه مشق می نویسیم بعد می ریم یه میوه می خوریم یه کم بازی می کنیم بعد می شینیم سر بقیه اش. (این بعد معمولن موکول می شد به فردا صبحش ساعت پنج که بابا با ناز و التماس بیدارمون می کرد ما هم عرزنان بقیه مشقمونو سمبل می کردیم) گل سوسن گل یاس شهر عاشقا کجاس بیا با هم بخونیم دنیا مال عاشقاس یا مثلن: ای یاسمن ای یاس من ای دونه الماس من کاشکی می دونستی چیه عشق من و احساس من ای یاسمن هزارساله می خونمت تو قصه ها انگار فقط برای من تو رو فرستاده خدا یادش بخیر، اون موقعها دلم می خواست وقتی بزرگ شدم یه دختر به اسم یاسمن داشته باشم فقط واسه این که این آهنگو براش بخونم! جالبه الآن بچه هایی که خیلی برام عزیزن (دوتا خواهرزاده هام) تو ذهنم آهنگهای مخصوص دارن. رویا از لحظه ای که دنیا اومد براش می خوندم: تو فقط مبارک و خوش خبری از همه گلخونه ها تازه تری تو فقط حادثه ای خجسته ای که غریبانه به گل نشسته ای... آوا هم که هنوز دنیا نیومده آهنگش انتخاب شده بود البته با ویرایش! آوا خانوم دل من یه جای قصه انگار منتظر شما بود... بماند که رویا اصلن فارسی بلد نیست، آوا هم به عمر دو ساله اش منو ندیده، حکمن نمی دونه من وجود دارم! خلاصه اینم از امروز ما... می گم شما می دونین چه مرضیه که من ساعت وبلاگمو درست نمی کنم؟ الآن اینجا نصف شبه ولی ساعت پابلیش پست من به وقت تهرانه. چرا لج کردم و نمی خوام عوضش کنم؟ چرا لج کردم یه دستی به سروگوش این سفالینه بدبخت نمی کشم؟ حالا وردپرس و وب 2 و این مدرن بازیها به کنار، این آرشیو هردمبیلو نباید درست درمون کنم؟ یه لینکدونی، یه سازی یه برگی... ناسلامتی اینجا از سال 2004 ملک شخصی اینجانبه. گیرم دیگه خیلی وقتها اینجا خود واقعیم نیستم. آسمون ریسمون می بافم که خودم با خودم نرم سراصل مطلب. خب سفالینه خانم اینم پست، دلت آروم گرفت؟ هنوز نه. سفالینه بازم می خواد از روزمرگیهاش بگه. این سفالینه ای شما دارین می بینین تصدیق می کنه داره روزبه روز عوضی تر می شه. وقتی خودشو با یک سال پیش، دو سال پیش، بلکه پنج سال پیش مقایسه می کنه می بینه اون موقعها آدم حسابی تر بود. نه این که باکلاس تر بود یا با مطالعه تر یا چه می دونم، خوشحال تر، بلکه ساده تر و بی شیله پیله تر. این سفالینه ای که سرجمع حدود هفت ساله داره تو این دنیای مجازی ور می زنه، احساس می کنه داره روز به روز کینه توز تر و بدجنس تر و بداخلاق تر می شه. کاریش هم نمی شه کرد. حکمن واسه همین امروز رفته ایمیل غزل رو از آرشیو سال 2001 میل باکسش درآورده که فقط براش بنویسه هی سلام، منو یادت می یاد؟! بلکه این غزل خانوم بهش بگه آره تو همونی که تو جمع ما معروف بود عین یه بچه ساده و معصومه، تو همونی که تو جمع ما اگه لب ورمی چیدی هزارنفر غیرتی می شدن ببینن کی دلتو شکسته که برن نطقش رو بکشن دیگه بچه رو اذیت نکنه. تو همونی که وقتی دلت شکست اشکاتو پاک کردی و گفتی هرکار کردم واسه دل خودم بود، هیشکی بدهکار دل شکسته من نیست، من شکایتی ندارم هیچ خیلی هم خوشحالم که چندصباحی به خواهش دلم بودم. همینو که گفتی همه خون جلوی چشماشونو گرفت برن اونی که دلت رو شکسته بود درازش کنن! خلاصه آره که یادمه، خیلی ساده بودی، شاید به تعبیری احمق بودی واسه همین آدم نمی تونست حمایتت نکنه! خب حالا چی شدی سفال جان؟... چی شدم؟ حس زن اثیری/لکاته بوف کور رو دارم اونجا که با هفت قلم آرایش وارد اتاق راوی می شه و بنا به عادت انگشت سبابه دست چپ رو شروع می کنه به گزیدن. نگاه راوی به زن یادتونه؟ اگه یادتون نیست برین کتابو بخونین چون می ترسم از آوردن ابهت متنش می ترسم. یک زن جاافتاده، زن من! وحشت زده دریافتم که زنم بزرگ شده درحالی که من درهمان کودکی مانده بودم... و نهایتن تجسم کیفی که قصاب از تکه تکه کردن ران گوسفند می بره... وحشتناکه. منی که همیشه راوی خودمم از تصویر این لکاته درونی خیلی وحشت دارم. بی خیال بابا. غزل هم یحتمل جواب نمی ده اصلن. یا جواب می ده ببخشید شما؟! خداکنه این طور باشه! سفالینه غرغرهاشو کرده و اراجیفش رو سرهم کرده و حالا خوابش گرفته. خدایی روز پرکاری بود امروز. فردا هم همین طور. ما بریم کپه مونو بذاریم... راستی شما از فکر این که عزیزترین بچه های زندگیتون هیچ تصوری از شما نداشته باشن غمگین می شین یا براتون بی تفاوته؟
posted @
۴:۱۱ بعدازظهر
|