سفالينه
مهٔ 2004  
ژوئن 2004  
ژوئیهٔ 2004  
اوت 2004  
سپتامبر 2004  
نوامبر 2004  
دسامبر 2004  
ژانویهٔ 2005  
فوریهٔ 2005  
مارس 2005  
آوریل 2005  
مهٔ 2005  
ژوئن 2005  
ژوئیهٔ 2005  
اوت 2005  
سپتامبر 2005  
نوامبر 2005  
دسامبر 2005  
ژانویهٔ 2006  
فوریهٔ 2006  
مارس 2006  
آوریل 2006  
مهٔ 2006  
ژوئن 2006  
ژوئیهٔ 2006  
اوت 2006  
سپتامبر 2006  
اکتبر 2006  
نوامبر 2006  
دسامبر 2006  
ژانویهٔ 2007  
فوریهٔ 2007  
مارس 2007  
آوریل 2007  
مهٔ 2007  
ژوئن 2007  
ژوئیهٔ 2007  
اوت 2007  
سپتامبر 2007  
اکتبر 2007  
نوامبر 2007  
دسامبر 2007  
ژانویهٔ 2008  
فوریهٔ 2008  
مارس 2008  
آوریل 2008  
مهٔ 2008  
ژوئن 2008  
ژوئیهٔ 2008  
اوت 2008  
سپتامبر 2008  
اکتبر 2008  
نوامبر 2008  
ژانویهٔ 2009  
فوریهٔ 2009  
مهٔ 2009  
ژوئن 2009  
سپتامبر 2009  
اکتبر 2009  
نوامبر 2009  
ژانویهٔ 2010  
فوریهٔ 2010  
مارس 2010  
آوریل 2010  
مهٔ 2010  
ژوئن 2010  
سپتامبر 2010  
ژانویهٔ 2011  
آوریل 2011  
دسامبر 2011  
     چهارشنبه، آبان ۲۲، ۱۳۸۷  

به دوست نیوزیلندیم گفتم یه لباس شب می خوام واسه یه عروسی ایرانی. گفت می خوای تو اون لباس شبیه کی به نظر بیای؟! به مسخره گفتم شبیه یه زن بیست و هفت ساله ایرانی که نیوزیلند زندگی می کنه. خیلی جدی نگام کرد و گفت فهمیدم! می خوای خیلی هات و جذاب باشی!

اینم از معنی نیوزیلند زندگی کردن! سخت نگیرین ما هم از این نوشابه ها واسه خودمون زیاد باز می کنیم!

خب با دوست ایرانیم رفتم خرید. دیروز به اندازه همه عمرم رخت و لباس پوشیدم و البته هیچی نخریدم. رفقا می دونن من از این تیریپ اخلاق ندارم اما خب این بار کلی مسخره بازی درآوردیم و خندیدیم. یه داستانی داره چیستا یثربی تو کتاب سلام خانم جنیفر لوپز. اسم داستانش یادم نیست اما ماجرا از این قراره که یه زن تیریپ کارمند که همیشه ساده لباس می پوشه می ره یه مغازه آنچنانی واسه عروسی دوستش لباس بخره. مغازهه کلی شیکان و اینا، خودش یه لباسی رو انتخاب می کنه می ره تو اتاق پرو، می بینه به تنش زار می زنه. تا می یاد که از اتاق بزنه بیرون فروشنده یه لباس دیگه می یاره می گه اینو امتحان کن حالا. می پوشه می بینه بهتر شد. بعد فروشنده یکی دیگه می یاره می گه اینم یه نیگاه بکن. می پوشه می بینه آها خیلی بهتر شد. خلاصه همین طور فروشنده لباس می یاره هی این می پوشه می بینه ای ول بابا عجب مالی بودیم خودمون خبر نداشتیم. اینقدر محو تماشای خودش تو لباسهای مختلف می شه و تو جلد شخصیتهای متفاوتی که لباسها بهش می دادن می ره که پاک فراموش می کنه فروشنده تو اتاق پرو حبسش کرده و خیلی وقته که زندانیه و فقط لباس می پوشه ژست می گیره. دست آخر فروشنده از اتاق می یارتش بیرون و با همون ژستی که گرفته بوده می ذارتش پشت ویترین: طرف یه مانکن سرامیکی شده بوده! وقتی اینو می فهمه می شکنه و پودر می شه.

داستان مالیخولیاییه نه؟ خب ما هم دیروز توی اتاق پرو یه مغازه مکش مرگ ما گیر افتاده بودیم و یه بند لباس امتحان می کردیم و ژست می گرفتیم. عجیبه با این تیریپ داغونی که رفته بودیم خیرسرمون لباس شب بخریم، موهای ژولی پولی و صورت آفتاب سوخته و کفش اسپرت، باز لباسها تیریپمون رو عوض می کردن. یکی دوباری گفتم الآنه که سرامیک بشم! آها اسم داستان بود همچون زن لوط، یه همچین چیزی. هرچی پوشیدیم کلی مسخره بازی درآوردیم و خندیدیم که سرامیک نشیم:

* یه لباس کوتاه که بالاتنه اش فقط دوتا بند پهن بود.
من - از اون لباسهاست که بپوشی همه می گن نیگا رفته خارج بی حیا شده.
دوستم - قیمتش چنده حالا؟
من - سیصد و هفتاد دلار ناقابل
دوستم - حساب کرده چقدر پارچه نبرده، پول اونو داره می گیره!

* یه لباس صورتی بلند با گیپور و دنباله حریر.
دوستم - وای عین شاهزاده های تو فیلمها شدی.
من با خونسردی - یکی شبیه این پوشیده بودم قبلن.
دوستم - جدی؟ کجا؟
من - تو عروسی پرنسس دایانا که ساقدوش عروس بودم!

* یه لباس طلایی که بالاتنه اش یه تیکه ابرگنده داشت با کلی گل و پولک و اجق وجق.
دوستم - می گم تو این لباسه چه احساسی داری؟
من - احساس گاو نه من دوش!

* یه لباس نقره ای سرتاپا پولک دوزی شده براق.
دوستم - ببین این خیلی برام آشناست. انگار یه جا دیده باشمش.
من - آره دیگه تو حرم امام رضا هرجا به سقف نگاه کنی از اینا می بینی!

* یه لباس سفید تور دوزی شده.
من - بچه ها منم عروسم!

* یه لباس شکلاتی بلند و پوشیده.
من - این یکی زیادی جدی نیست؟ خیلی تیریپ خانم دکتره.
دوستم - خب اگه اینو می پوشی یه کم خاکی رفتار کن تو مجلس. مثلن عین این جاهل داش مشدیها راه برو!
من - چطوره برم بزنم رو شونه داماد، بگم لوطی این دوماد دوماد که می گن شومایین؟!

* یه لباس مشکی کوتاه که تمامش خطهای جینگولی طلایی بود.
من - عالیه. یه شمشیر هم دستم بگیرم همه خیال می کنن از قشون اسکندر کبیر جاموندم!
دوستم - کلاه خودش یادت نره! با این کفش بندیها!

خوش گذشت خلاصه. یاد ندارم روزی این طوری خوش خوشان رفته باشم خرید که فقط بگم و بخندم و فروشنده بدبخت رو کلافه کنم. اگه ایران بود شرط می بندم طرف ما رو با اردنگی می انداخت بیرون. اما خب بعد از این همه مدت جین و تی شرت پوشیدن، یه حالی کردیم با این لباسهای جینگول پینگولی. ما هم یه وقتها زنیم ناسلامتی!

posted @ ۱۱:۲۸ بعدازظهر