سفالينه
مهٔ 2004  
ژوئن 2004  
ژوئیهٔ 2004  
اوت 2004  
سپتامبر 2004  
نوامبر 2004  
دسامبر 2004  
ژانویهٔ 2005  
فوریهٔ 2005  
مارس 2005  
آوریل 2005  
مهٔ 2005  
ژوئن 2005  
ژوئیهٔ 2005  
اوت 2005  
سپتامبر 2005  
نوامبر 2005  
دسامبر 2005  
ژانویهٔ 2006  
فوریهٔ 2006  
مارس 2006  
آوریل 2006  
مهٔ 2006  
ژوئن 2006  
ژوئیهٔ 2006  
اوت 2006  
سپتامبر 2006  
اکتبر 2006  
نوامبر 2006  
دسامبر 2006  
ژانویهٔ 2007  
فوریهٔ 2007  
مارس 2007  
آوریل 2007  
مهٔ 2007  
ژوئن 2007  
ژوئیهٔ 2007  
اوت 2007  
سپتامبر 2007  
اکتبر 2007  
نوامبر 2007  
دسامبر 2007  
ژانویهٔ 2008  
فوریهٔ 2008  
مارس 2008  
آوریل 2008  
مهٔ 2008  
ژوئن 2008  
ژوئیهٔ 2008  
اوت 2008  
سپتامبر 2008  
اکتبر 2008  
نوامبر 2008  
ژانویهٔ 2009  
فوریهٔ 2009  
مهٔ 2009  
ژوئن 2009  
سپتامبر 2009  
اکتبر 2009  
نوامبر 2009  
ژانویهٔ 2010  
فوریهٔ 2010  
مارس 2010  
آوریل 2010  
مهٔ 2010  
ژوئن 2010  
سپتامبر 2010  
ژانویهٔ 2011  
آوریل 2011  
دسامبر 2011  
     دوشنبه، اردیبهشت ۲۱، ۱۳۸۸  

هاپچه!

من دوباره اومدم. درطول مدت وبلاگ نویسیم تاحالا سابقه نداشته در این دکون واسه دوماه و اندی تخته بشه که شد حالا. اومدیم یه کم گردوخاکش رو بتکونیم بلکه فرجی درحال و احوالمون بشه گیرم همچین حضور گرم و پرشوری ندارم بعد این همه مدت.

روزمرگیهام زیاد شدن و اضطرابهام هم. دلم به شدت یه روز بی اضطراب می خواد و خدا نصیب نمی کنه. البت خودم باید نصیب خودم کنم که کم لطفی از خودمه.

از مرگ خسته شدم دیگه. هرجا سر می کشم بوی مرگه. اسم مرگه. این اواخر هروقت مامان زنگ می زنه ازش می پرسم خب جدیدن کسی نمرده؟ اخبار رو می گیری خبر از قتل عامه. وب سایت باز می کنی خبر از اعدامه: این هفته چهارتا اون آخر هفته جمعه صبح یکی. فیلم از فروشگاه ایرانی می گیری ببینی راجع به عشق آقای دکتره به یه دختر پرستار که خونوادگی مرده شورن. فیلم خارجی می گیری راجع به یه ماده سمیه که درختها ترشح می کنن که باعث می شه آدمها خودکشی کنن. خبرمرگت می ری تو فیس بوک می بینی دوست دوران دبیرستانت پیدات کرده. با ذوق و شوق می ری آلبومش رو می یاری ببینی دختره چه شکلی شده بعد این همه سال می بینی زکی. تو آلبومش آگهی فوت دوست جوون مرگش رو گذاشته براثر تصادف که این هفته واسه مراسم تشریف بیارین به علاوه وبلاگ مرثیه های شوهر بدبخت متوفی... حالا شما جای من باشین سرتون رو نمی کوبین تو دیفال؟!

به شدت سفر می خوام. یه سفر خوشحال و باآرامش که تلافی این روزهای اضطراب رو دربیاره. می خوام برم به بهشت گمشده خودم تنهایی. حوصله آدمها و دغدغه هاشون رو ندارم. حوصله دغدغه های خودم رو هم ندارم. عاشق کارم هستم ولی اینقدر حاشیه دور این کار تنیده شده که نمی رسم از اصل جریان لذت ببرم. اینقدر به آینده فکر می کنم که به حالم ترکمون زدم اساسی. اگر فکر این آینده لعنتی نبود همین فردا از حراجی یه ماشین کوچولو می خریدم می زدم به جاده جنوب. گوربابای هرچی کاره.

چرا نبودم این چندوقته؟ دلم تنگ بود. حوصله آسمون ریسمون بافتن نداشتم. هنوزم ندارم. غرغرهام رو تو سرم نوشتم و برای خودم خوندم و برای خودم کامنت گذاشتم. به قول کیوسک یه چیزایی تو دلمه که گفتنی نیست...

posted @ ۲:۵۴ بعدازظهر