سفالينه
مهٔ 2004  
ژوئن 2004  
ژوئیهٔ 2004  
اوت 2004  
سپتامبر 2004  
نوامبر 2004  
دسامبر 2004  
ژانویهٔ 2005  
فوریهٔ 2005  
مارس 2005  
آوریل 2005  
مهٔ 2005  
ژوئن 2005  
ژوئیهٔ 2005  
اوت 2005  
سپتامبر 2005  
نوامبر 2005  
دسامبر 2005  
ژانویهٔ 2006  
فوریهٔ 2006  
مارس 2006  
آوریل 2006  
مهٔ 2006  
ژوئن 2006  
ژوئیهٔ 2006  
اوت 2006  
سپتامبر 2006  
اکتبر 2006  
نوامبر 2006  
دسامبر 2006  
ژانویهٔ 2007  
فوریهٔ 2007  
مارس 2007  
آوریل 2007  
مهٔ 2007  
ژوئن 2007  
ژوئیهٔ 2007  
اوت 2007  
سپتامبر 2007  
اکتبر 2007  
نوامبر 2007  
دسامبر 2007  
ژانویهٔ 2008  
فوریهٔ 2008  
مارس 2008  
آوریل 2008  
مهٔ 2008  
ژوئن 2008  
ژوئیهٔ 2008  
اوت 2008  
سپتامبر 2008  
اکتبر 2008  
نوامبر 2008  
ژانویهٔ 2009  
فوریهٔ 2009  
مهٔ 2009  
ژوئن 2009  
سپتامبر 2009  
اکتبر 2009  
نوامبر 2009  
ژانویهٔ 2010  
فوریهٔ 2010  
مارس 2010  
آوریل 2010  
مهٔ 2010  
ژوئن 2010  
سپتامبر 2010  
ژانویهٔ 2011  
آوریل 2011  
دسامبر 2011  
     جمعه، خرداد ۰۱، ۱۳۸۸  

دست خودم نیست

دست خودم نیست. هرکار می کنم نمی تونم خودم رو متقاعد کنم به نخست وزیر همرنگ شِرِک رای بدم.

امروز زنگ زدم سفارت ایران. طرف وقتی فهمید واسه انتخابات زنگ زدم چه ذوقی کرد بیچاره. فکر کنم اینجا هیشکی به جز برای تمدیدگذرنامه و سوءپیشینه اداره مهاجرت سراغی ازشون نمی گیره. بلکه هم واسه تخفیف دانشجویی بلیت ایران. کلی محترمانه احوال پرسی کرد و گفت مبادا قدم رنجه کنین تا ولینگتون تشریف بیارین ها. اوکلند هم صندوق داریم. آدرس و تاریخ و مدارک مورد نیاز رو پرسیدم فقط یادم رفت بپرسم به کی رای بدم حالا؟ و اصلن رای من چه توفیری می کنه دراصل ماجرا؟

خب دلیلی که باعث شد به شرکت درانتخابات فکر کنم امرخیر جوگیری نیست. درسته که سروته یه کرباسن و طرفداران دموکراسی تو مملکت ما از بیخ و بن ول معطلن ولی این حرفها به نظرم حرف آدمیه که مثل من هزاران کیلومتر اون ور تر تو مملکتی نشسته که روابط دیپلماتیک درست حسابی هم با ایران نداره. خب از این دوری می شه جمهوری اسلامی رو یک ماهیت یک جعبه دربسته دید اما وقتی توی ایران زندگی کنی وضعیت فرق می کنه برات چون تمام جزئیات این گروه و اون جناح روی زندگیت تاثیر می ذارن. رئیس جمهور هرچقدر هم تدارکاتچی باشه باز نماینده و مظهر یک گروه و براساس مطالبات اونها روی کار اومده. اینجاست که جزئیات ریز به ریز اهمیت پیدا می کنه وگرنه درکل که همگی سرکاریم و تو این تردیدی نیست.

اما نمی تونم به شرک رای بدم. یه جورایی باهاش خرده حساب شخصی دارم! خرده حساب شخصی که چه عرض کنم یه خورده آلزایمرتاریخیم یاری نمی کنه. تو دوران نخست وزیری این آدم بود که تو ماشین پشت سر مامان و بابا نشسته بودم و با "کپل" عروسکم بازی می کردم. تو ترافیک همیشگی تهران گیر کرده بودیم که یک دفعه یه رهگذر سرش رو از شیشه آورد تو ماشین و به مامان گفت خانم روسریتو بکش جلو سرخیابون مینی بوس آوردن. تو عالم بچگی ترس رو حس کردم، مامان روسریشو جلو کشید و گره شو محکم بست و به من تشر زد بشین و از جات بلند نشو. قدم به زحمت به پنجره می رسید اما اون مینی بوس کذایی رو دیدم. بچه های همسن خودم رو که تو ماشینهای قفل شده گریه می کردن و مادرهایی که به زور به طرف مینی بوس برده می شدن و التماس می کردن دیدم. اگر مامانم رو می بردن چی کار می کردم؟... من تو نخست وزیری این آدم روی میز منشی مطب بابا عروسکهام رو می چیدم و از مراجعین شلاق خورده و هزار کوفت و زهرمار دیگه چشیده می شنیدم.

لطفن مغلطه نکنین که اون موقع جو این طوری بود و این آدم مسئول اتفاقات اون زمان نیست. بالاخره هرکی هر کاره ای هست مسئولیتی داره. اگر نه، همین رئیس جمهور فعلی هم مسئول هیچی نیست چون دوره ای که این سرکار اومد دور دور تندروها بود همه جای دنیا. و اگه طرف اون موقع مسئول نبوده خب الآنشم هرکثافتکاری تو مملکت بشه ایشون مسئول نخواهند بود... ولش کن. گیر من شخصیه انگار!

بی خیال این حرفها. امروز یه غلطی کردم جای دوستم که رفته مسافرت رفتم سرکلاسش. ملت از من مدرس برنامه نویسی درنمی یاد. کم مونده بود با چندنفر کتک کاری کنم. آخه دانشجوی ترم چهار ریاضی بلد نیست بردار تو MatLab تعریف کنه، من این درد رو کجا ببرم؟!!!! بهش می گم یه حلقه for تعریف کن اینجا می گه for whom? حالا بماندها. کلاس خودم که خیرسرم حل کردنیه نزدیک بود یه بار یه پس گردنی بخوابونم پس کله دختره. صدام کرده می گه می شه اینو برام انجام بدی؟ نگاه کردم می بینم می خواد یک سوم رو در دو ضرب کنه. می گم خب ضربش کن دیگه. می گه نه کسریه من از کسر می ترسم! دانشجوی ترم دو از ضرب کسری سوم ابتدایی می ترسه! شما جای من بودین نمی زدین پس کله اش؟ نمی گفتین به جای این خرمهره ها که به گردنت آویزوون کردی یه کم به اون مخ آکبندت آویزوون شو؟! همینه دیگه. اون وقت این دوست ما که الآن خوش و خرم رفته مسافرت و ما رو با این نوابغ تنها گذاشته تو پاییز مزخرف اوکلند، موقع معرفی من به دوست جدیدش می گه اینم مریم نابغه دانشکده ما. بهش می گم حکایت نبوغ من حکایت آدم یه چشمه تو سرزمین کورها. جایی که ملت از عدد کسری می ترسن... اما خودمونیم یه ربع با دختره کلنجار رفتم تا بالاخره طی یک اقدام شجاعانه دو رو در یک سوم ضرب کرد! دیگه خبر ندارم شبش از ترس خوابش برد یا نه.

خودمونیم حکایت انتخابات دموکراتیک ما هم چندان بی شباهت به این حکایت نیست... چه می دونم. به امید روزی که حساب کتاب کنیم و نترسیم...

posted @ ۲:۲۰ بعدازظهر