و این چشم غره های متناوب...
طلبکاری من از جمهوری اسلامی بابت سالهای کودکی و نوجوونی ام چندان موجه نیست وقتی حجم قابل توجهی از ترکمونی که به زندگی و آینده ام خورد از برکت دماغ سربالای تو بود و ایش و فیش کردنهای بیجات. گیرم تو خودت هم قربانی اون شرایط مزخرف بودی اما تو اون جو وحشتناک - که حالا یک دفعه از صدق سر محمود لولوخورخوره و آلزایمر تاریخی ملت از حیث رفاه و امنیت سور زده به دوران سلطنت داریوش کبیر - قدرت به رخ یه دختر بچه شش ساله کشیدن نه شرط جوانمردیه نه حکم عقل.
از اولی که یادم می یاد هی اخم می کردی و می گفتی این کارها تو شان ما نیست. هیچی تو شان ما نبود الا خوندن کتابهای صرع زده داستایوسکی تو کنج عزلت و لابد همذات پنداری کردن با راسکولنیکف. اینشم به جهنم. اونچه بعد از اینهمه سال هنوز لجم رو درمی یاره این بود که یک دفعه طی یک اقدام انتحاری تصمیم گرفتی شاد و اجتماعی و بگوبخند بشی - نمی دونم شان و شئون چی شد یهو- و انتظار داشتی منم اون دخترهای نکبت چاپلوس خودشیرین رو تحویل بگیرم که هیچ کلی هم باهاشون حال کنم! هنوزم تو فیس بوک می بینمشون حرصم می گیره وقتی یاد اون روزهای مثلن خوشی می افتم که دلم می خواست کنارت می بودم با شادیت خوشحالی می کردم و برای آینده پیش روت نگرانیم رو نشون می دادم، دلم می خواست بغلت کنم و درد جدا شدن رو ذره ذره تا عمق استخونم بچشم... و حالا دورت پرشده بود از این جماعت دوروی دوبهم زن که جلوی روت قربون صدقه ات می رن و پشت سرت ناموست رو به باد می دن، که هی وووییی عزیزم عزیزم کنن برات و تو هم دراوج حماقت باورت بشه. بعد سرکوفتش رو به من می زدی که چرا خودم رو کشیدم کنار چرا چسبیدم به کار چرا شب از سرکار می یام یه راست می رم تو تختم؟! خودت بگو دورت جا بود اصلن برای من؟ خودت موقع رفتن وقت داشتی برای من؟! بدوبدو بلیت هواپیما گرفتی بری بهشون سربزنی... تازه از اینم لجم نمی گیره. از این لجم می گیره که بالاخره وقتی فهمیدی جای پاانداز و کارچاق کن می خواستن ازت استفاده کنن، یه بار هم به روی خودت نیاوردی اشتباه کردی. یه بار به روم نیاوردی دلم خوش باشه که اگه اون موقع جای خالی من با حضور یه مشت آدم شهوتی زبون باز برات پرشد، دست کم الآنش فهمیدی که جامو نباید به اونا می دادی. نفهمیدی نمی فهمی... همون آدمی هنوز. خودت رو هیچ کس نمی شناسه. فقط ظاهر فقط شان و شئون فقط کلاس حتا با من! با من دیگه چرا آخه؟ منی که یک سال پیش روانشناس رفتم تا بتونم اون نگاه سرزنش گر و تحقیرآمیز همیشگیت رو از ذهنم پاک کنم...
اه گند بزنن این فیس بوکو که هرچی آدم نامربوطه می یاره به اسم دوست بهت پیشنهاد می ده خیرسرش. اون وقت تو این غروب دق زمستونی اوکلند باید پرتاب بشی به روزهای تابستونی گرم هشت سال پیش تهران که یه گوشه خزیده بودی و دیوونه بازی دورووریهاتو تماشا می کردی و خیال می کردن تنبل و بی خیال و بی تفاوتی. کاش تنبل و بی خیال و بی تفاوت بودم یا اقلن این دهن صاحب مرده رو باز می کردم چهارتا جواب می دادم. همین الآنشم این دهن رو باز نمی کنم بگم باباجان! نمی خوام ببینمتون! چطور روتون می شه از من توقع محبت و احترام داشته باشین؟ محبت و احترام سرم رو بخوره، چطور انتظار دارین دوستتون داشته باشم درحالی که خودخواهی بی نهایتتون به کنار، اندازه یه پشگل هم دوستم ندارین!
ملت این آلزایمر خوب به داد آدم می رسه. اصلن آدم رو وقیح می کنه. پررو می کنه. کاشکی دوزار آلزایمر خدا نصیب ما می کرد. کاشکی منم یادم می رفت چطور روزگار یکیو سیاه کردم که شاید یه زمانی کشف کنم اصل ناراحتیم این طرف نبوده که. کاشکی منم... هی هی ولش کن! تو که عرضه نداری تو روشون بزنی خیلی حرفها رو واسه چی اینجا می گی دیگه.
درضمن ای تک و توک کامنت گذارهای عزیز پست قبلی فکر کردین من اینقدر وازده ام که بخوام اینجا دروغ سرهم کنم؟ تاحالا آدم ندیدین از عدد کسری بترسه؟! خب بیاین نشونتون بدم!