سفالينه
مهٔ 2004  
ژوئن 2004  
ژوئیهٔ 2004  
اوت 2004  
سپتامبر 2004  
نوامبر 2004  
دسامبر 2004  
ژانویهٔ 2005  
فوریهٔ 2005  
مارس 2005  
آوریل 2005  
مهٔ 2005  
ژوئن 2005  
ژوئیهٔ 2005  
اوت 2005  
سپتامبر 2005  
نوامبر 2005  
دسامبر 2005  
ژانویهٔ 2006  
فوریهٔ 2006  
مارس 2006  
آوریل 2006  
مهٔ 2006  
ژوئن 2006  
ژوئیهٔ 2006  
اوت 2006  
سپتامبر 2006  
اکتبر 2006  
نوامبر 2006  
دسامبر 2006  
ژانویهٔ 2007  
فوریهٔ 2007  
مارس 2007  
آوریل 2007  
مهٔ 2007  
ژوئن 2007  
ژوئیهٔ 2007  
اوت 2007  
سپتامبر 2007  
اکتبر 2007  
نوامبر 2007  
دسامبر 2007  
ژانویهٔ 2008  
فوریهٔ 2008  
مارس 2008  
آوریل 2008  
مهٔ 2008  
ژوئن 2008  
ژوئیهٔ 2008  
اوت 2008  
سپتامبر 2008  
اکتبر 2008  
نوامبر 2008  
ژانویهٔ 2009  
فوریهٔ 2009  
مهٔ 2009  
ژوئن 2009  
سپتامبر 2009  
اکتبر 2009  
نوامبر 2009  
ژانویهٔ 2010  
فوریهٔ 2010  
مارس 2010  
آوریل 2010  
مهٔ 2010  
ژوئن 2010  
سپتامبر 2010  
ژانویهٔ 2011  
آوریل 2011  
دسامبر 2011  
     دوشنبه، خرداد ۱۷، ۱۳۸۹  

از حقارت

دیشب توفان وحشتناک بود. کلبه ما هم نزدیک یه دره است پر از درختهای غول پیکر. باد توی درختها زوزه می کشید و بارون دیوونه وار می خورد روی شیروونی.

خواب دیدم زندانم. زندانش یه سالن بزرگ بود پر از قفسهای کوچیک یک نفره. من و زندانیهای دیگه توی قفس بودیم و دستهامون بالاتر از سر، به میله های قفس زنجیر شده بود. تو خواب دستهام داشت کنده می شد. زندانبانها، زن و مرد، با شلاق بین قفسها راه می رفتن، می زدن و فحشهای آب نکشیده می دادن. من گریه می کردم و آرزویی جز آزاد شدن دستهام نداشتم. قفس کنار من یک مرد بود که چهره نداشت. فقط دستهاش رو می دیدم که خیلی سفید بود و با لهجه عجیب غریبی انگلیسی حرف می زد. با نفسهای بریده به من می گفت فکر کن دست نداری فکرکن دستهات رو بریدن این طوری راحت تری.
بعد به من و مرد بدون چهره یک ساعت مرخصی دادن، توی یه پارک خزون زده، کنار رودخونه ای که آبش به سبزی می زد روی یک نیمکت نشسته بودیم. من تند تند نفس می کشیدم انگار عجله داشتم تا می تونم هوای تازه به ریه هام برسونم. مرد سرش رو روی زانوی من گذاشت و گفت من می خوابم هروقت برای بردنمون اومدن بیدارم کن. گفتم یک ساعت آزادی داریم، نخواب، درختها رو ببین رودخونه رو... گفت من که چشم ندارم. صورتش یک حفره سفید بود. خواستم نازش کنم دیدم دست ندارم. انگار دستهام رو بریده بودن. ولی نترسیدم. شروع کردم به آواز خوندن. زندانبانها اومدن با یه ماشین آهنی سیاه پر از میله. گفتم برنمی گردم. گفتم تو رو خدا منو برنگردونین من که کاری نکردم... مرد ناپدید شده بود. من التماس می کردم و زندانبانها با فحش و فضیحت منو به میله ها می بستن. دیدم به جای تمام درختهای پارک، آدم ایستاده که دارن با سردی و کنجکاوی، لبخند به لب منو نگاه می کنن. من هنوز داشتم گریه و التماس می کردم.

با صدای گریه خودم از خواب بیدار شدم. بغضی توی گلوم گیر کرده بود که بهش می گم بغض حقارت، بغض تحقیر. با بغض تحقیر همه مون یه جورایی آشناییم. وقتی اون زنک کثافت بوگندوی دم تئاتر شهر، می اومد دستمال به چشمت می کشید تا خط چشمت رو پاک کنه برای تئاتر تماشا کردن. وقتی مردک هیز عقده ای اسلحه بدست وسط خیابون همه هیکلت رو نگاه می کرد ببینه به کجات گیر بده. وقتی با جمع دوستهات نشسته بودی و یارو می اومد از ذوق قدرت داشتنش صدا کلفت می کرد که پاشین پاشین اینجا نشینین. یا هرکار می خواستی بکنی اون ایدئولوژی قدرت پرست کثافت بارشون رو عین یه قاشق دهنی می زدن تو افکارت. همه اش هم حکومت نبود به والله. اوباشی که دنبالت می افتادن هرچی لایق خودشون بود بارت می کردن و هرهر می خندیدن و تو از ترس می مردی و زنده می شدی که مبادا یک دهم حرفهاشونو عملی کنن حکومتی نبودن که. یا چه می دونم، مادری که دلش از صدجای دیگه پر بود بعد سر تو بچه فسقلی عربده های هشت ریشتری می کشید و تهدیدهای وحشتناک می کرد و تو از ترس یه گوشه مچاله می شدی و التماس می کردی مامان غلط کردم درحالی که خودت هم می دونستی هیچ غلطی نکردی! وقتی خونه بدترین زندان بود و بابا ننه ترسناک ترین زندانبانها که وقتی سگهای توی خیابون بهت گیر می دادن اول از همه التماس می کردی به اون دوتا زندانبان اعظم خبر ندن!

مرده شور همه اشو ببرن که این طور ترس و تحقیر رو تو وجود آدم درونی می کنه که حالا بعد اینهمه سال این ته دنیا هم دست از سرت برنداره. صبح با سر سنگین و گلوی پر از بغض از جام بلند شدم که یار گفت بیا پیاده بریم مرکزخرید نزدیک خونه یه صبحونه حسابی بزنیم. رسیدیم سرکوچه و جلوی رومون زمین بارون خورده بود، براق از درخشش آفتاب با تپه های سبز و درختهای خزون زده و خونه های چوبی با شیروونیهای رنگی. هوای تازه رو با ولع دادم تو ریه هام و با خودم گفتم من آزادم، آزاد و دوره گدایی کردن بدیهی ترین حقوق ابتداییم گذشته: من حق دارم روی این زمین بایستم و نفس بکشم. هرچقدر هم که این آدمها موذی و بدجنس باشن، هرچقدر هم که اینجا شهروند درجه دو و غریبه و تنها باشم، باز حق دارم بایستم و نفس بکشم... ولی این فکر در کنار خوشحالی، حس عذاب وجدان عزیزانی رو برام داشت که انگار گذاشته باشم وسط آتیش و دررفته باشم... به قول وبلاگ زندگی با دیکتاتور، زندگی یک دیکتاتورزده حرفه ای همیشه توام با عذاب وجدانه.

فقط می گم حیف. حیف از جوونهای دسته گل ایران که تو اون دیکتاتوری چندجانبه با بغض تحقیر سرمی کنن... به هرحال از احوال اینجانب بخواین، پیاده روی تو هوای تمیز آفتابی همراه با ساندویچ خوشمزه و قهوه توپ و وراجی با یار، حالم رو آورد سرجاش.

posted @ ۴:۲۸ قبل‌ازظهر