|
جمعه، آبان ۰۵، ۱۳۸۵
لازمه بقای ببر اینه که درنده باشه. کفتار برای بقا باید لاشه خوری کنه. بقای گاو درگروی اینه که هر علفی پیدا کرد بلمبونه و نشخوار کنه. ظاهرا آدم هم بقاش با پستی و دورویی و کثافتکاری تضمین شده. می گی نه؟ به زندگینامه دق کرده های هر سال یه نگاهی بنداز.
پی نوشت: تموم فحشهای عالم باشه طلب هرکی مستحقشه.
posted @
۶:۱۳ بعدازظهر
چهارشنبه، آبان ۰۳، ۱۳۸۵
"ای دیگه... یاد اون روزا به خیر... چون بازم هرچی که بود، سروسامونی بود... ننه ای بود که نفرین بوکونه. بعد نصف شب پاشه لحاف رو آدم بکشه، که مبادا پسرش خدانکرده بچاد! که مبادا نورچشمش سینه پهلو بوکونه. حالیته؟ بابایی بود که گاه و بیگاه سرمون داد بکشه. باهامون دعوا کونه. پامونو فلک کونه. بعد نصف شب پاشه ما رو تو خواب بقل کونه. اشکهای شب قبلو که روی صورتمون ماسیده بود، نم نمک با دستهای زبر خودش پاک بوکونه. حالیته؟... اما راستش چی بگم؟ تقصیر ما که نبود. هرچی بود زیر سر چشم تو بود. یه کاره تو راه ما سبز شدی. ما رو عاشق کردی، ما رو حیرون کردی، ما رو داغون کردی. آخه آدم چی بگه نوکرتم. حالا از ما که گذشت. بعد از این اگر شبی، نصفه شبی، به کسونی مثل ما قلندر و مست و خراب تو کوچه برخوردی، اون چشارو هم بذار. یا اقلا دیگه این ریختی بهش نیگا نکون. آخه من قربون هیکلت برم. اگه هر نیگا بخواد اینجوری آتیش بزنه، پس باهاس تموم دنیا تا حالا سوخته باشه..."
نه دیگه، نه دیگه، نه دیگه این واسه ما دل نمی شه
posted @
۷:۱۳ بعدازظهر
شنبه، مهر ۱۵، ۱۳۸۵
حیف که به زبون شعر، فحش دادنو بلد نیستم وگرنه اینجا مثنوی معنوی سر هم می کردم.
آه ای ملت اکبیر مرده شور برده گندتان بزنند با این حال و روزتان و این رانندگی فجیعتان و این شهرتان که روزش هم از دود چون شب تار است و این فلاکتی که تک تکتان به آن خو گرفته اید و به جای فلاکت دامن گیر، به یکدیگر چنگ و دندان نشان می دهید ای ملت اکبیر! لال شوم اگر زین پس وطن وطن کنم و کور شوم اگر دوباره چشمم به دیدن این شهر و مردمش روشن شود و کر شوم اگر باز هم به دروغهایتان گوش بسپارم و بیچاره عزیرانی که اینجا گیر افتاده اند اما دیگر باج نمی دهم و تریپ پطروس فداکار برنمی دارم و ادعای درک و شعور نمی کنم به درک که هر زهرماری خطابم کنید خیرتان که به ما نرسید شرتان هم نمی رسد من نیز از شمایم با دهانی چونان چاه وییل که می گشایم و فحش می دهم به همه کس و هیچ کس و بعد شانه بالا خواهم انداخت و جمله مشمئزکننده "وسط دعوا حلوا پخش نمی کنند" را تکرار خواهم کرد و چونان گاوی در علفزار از پذیرش مسئولیت رفتارها و کردارهایم بری خواهم بود ماااااااااااااااااااااااااااااااا
نه بابا انگار استعدادم تو شعر سپید بدک نیست. با عرض معذرت از جناب شاملو.
posted @
۱۲:۴۵ بعدازظهر
|