سفالينه
مهٔ 2004  
ژوئن 2004  
ژوئیهٔ 2004  
اوت 2004  
سپتامبر 2004  
نوامبر 2004  
دسامبر 2004  
ژانویهٔ 2005  
فوریهٔ 2005  
مارس 2005  
آوریل 2005  
مهٔ 2005  
ژوئن 2005  
ژوئیهٔ 2005  
اوت 2005  
سپتامبر 2005  
نوامبر 2005  
دسامبر 2005  
ژانویهٔ 2006  
فوریهٔ 2006  
مارس 2006  
آوریل 2006  
مهٔ 2006  
ژوئن 2006  
ژوئیهٔ 2006  
اوت 2006  
سپتامبر 2006  
اکتبر 2006  
نوامبر 2006  
دسامبر 2006  
ژانویهٔ 2007  
فوریهٔ 2007  
مارس 2007  
آوریل 2007  
مهٔ 2007  
ژوئن 2007  
ژوئیهٔ 2007  
اوت 2007  
سپتامبر 2007  
اکتبر 2007  
نوامبر 2007  
دسامبر 2007  
ژانویهٔ 2008  
فوریهٔ 2008  
مارس 2008  
آوریل 2008  
مهٔ 2008  
ژوئن 2008  
ژوئیهٔ 2008  
اوت 2008  
سپتامبر 2008  
اکتبر 2008  
نوامبر 2008  
ژانویهٔ 2009  
فوریهٔ 2009  
مهٔ 2009  
ژوئن 2009  
سپتامبر 2009  
اکتبر 2009  
نوامبر 2009  
ژانویهٔ 2010  
فوریهٔ 2010  
مارس 2010  
آوریل 2010  
مهٔ 2010  
ژوئن 2010  
سپتامبر 2010  
ژانویهٔ 2011  
آوریل 2011  
دسامبر 2011  
     چهارشنبه، شهریور ۰۹، ۱۳۸۴  

بزن باران و شادی بخش جان را
ببار آن لطف و شيرين کن زمان را
به بام غرقه در خون ديارم
به پا کن پرچم رنگين کمان را

posted @ ۱۰:۰۵ قبل‌ازظهر  


   دوشنبه، شهریور ۰۷، ۱۳۸۴  

خونه مون گوشه ای تو دنيا بود
به خدا اين دلمون دريا بود
دست و دلباز بوديم پيش همه
سرمون پيش همه بالا بود

پولمون از پارو بالا نمی رفت
دستمون تو کاسه حلوا نمی رفت
همه نارو می زدن به همديگه
فکر ما پشت اين حرفها نمی رفت

وقتی که غم هرجا بيای هرجا بری پشتته، پشتته
فرار کنی، قايم بشی، هرجا بری، بازم توی مشتته، مشتته
هوار هوار، رفتم
مثل غبار رفتم
جدا شدم ز شاخه، فصل بهار رفتم

پی نوشت 1: همکارم تو تصادف اتوبوسها کشته شد.
پی نوشت 2: به قول فروغ، مرگ اون درخت تناور بود که مرده های اون طرف به ريشه هاش چنگ می زدن و زنده های اين طرف به شاخه هاش دخيل می بستن.
پی نوشت 3: هيچی.

posted @ ۱:۳۰ بعدازظهر  


   چهارشنبه، شهریور ۰۲، ۱۳۸۴  

Love Bus

وقتی اول خط سوار می شی به خدا می گی : خدايا اين پاداش کدوم کار خوبم بود؟
وقتی به آخر خط می رسی سر خدا داد می زنی : تقاص کدوم گناهمو اين طوری ازم پس گرفتی؟

posted @ ۱:۲۹ بعدازظهر  


 

سياست رياضتی

اهل رعيت آگاه باشند که وزير آينده علوم، بهترين رياضيدان جهان است.

لطفا پس فردا هرچی ديدين از چشم رياضی مادرمرده نبينين.

پی نوشت: فعلا که تموم طرحهای داخلی شده معادلات بيضوی.

پی نوشت ديگه: يادمه يکی از ترجمه هام، اثبات اين مطلب بود که معادلات وابسته به زمان، اگرچه در ابتدای امر خيلی ناهموار و نامرتب باشن و نوسانات شديد نشون بدن به طوری که تقريب زدن جواب براشون غير ممکن باشه، اما به ازای t های بزرگ، يعنی با گذشت زمان، به همواری ميل می کنن و نوساناتشونو از دست می دن و اونوخته که می شه يه جوابی براشون تقريب زد. نمی فهمم، t ما کوچيکه هنوز، يا اين وضعيتی که داريم اسمش همواره، يا اصلا توی يه فضای ديگه هستيم خودمون خبر نداريم. هرکی فهميد ما رو هم بی خبر نذاره لطفا.

posted @ ۹:۵۹ قبل‌ازظهر  


   دوشنبه، مرداد ۳۱، ۱۳۸۴  

درسته که حرف راستو بايد از دهن بچه شنيد.
بهم می گه: تو از اين که نماز نمی خونی، نمی ترسی؟
بهش می گم: نه واسه چی بايد بترسم؟
بهم می گه: يکی از دوستام نمی دونم کيو که تازه مرده خواب ديده، طرف بهش گفته هرچی آخوندها می گن راسته.
بهش می گم: خب برفرض که اين طور باشه.
بهم می گه: خب اونوخت اگه بميری يقه اتو بگيرن که چرا نماز نخوندی چی؟
بهش می گم: يعنی تو واسه اين داری نماز می خونی؟
بهم می گه: آره.
بهش می گم: اين که دليل نشد. قراره هرکاری می کنی بنابر منطق و باورهای ذهنيت بکنی نه ترس از مجازاتی که شايد باشه شايدم نباشه.
بهم می گه: آخه اگر خدا اينقدر بی منطق باشه که بخواد آدمو اينجوری مجازات کنه، کجا اهميت می ده که باورهای ذهنيت چی چی بوده؟!

پر بی ربط نمی گه اين نيم وجبی. آدم نمی دونه مثل فرشته ها بايد با خدای ديکتاتور معامله کنه يا عين ابليس سر حرفش بايسته پای مجازات. بهش می گم بستگی داره چقدر به وجود همچين خدايی اعتقاد داشته باشی و زندگی رو چطور تفسير کنی. شونه بالا می اندازه و جواب می ده: من دنبال هيچ خدا يا تفسيری نيستم فقط حوصله سرب داغ رو ندارم حتی با احتمال يک در ميليون!
من هيچی ندارم در جواب بگم. فقط می تونم بگم: نمی دونم بی حوصلگی، نقطه ضعف آدميزاده يا نقطه قوتش... و به هيچی فکر نمی کنم.

posted @ ۱:۱۷ بعدازظهر  


   یکشنبه، مرداد ۳۰، ۱۳۸۴  

هه هه هه عجب بساطيه والله.
از اين ور و اون ور هی می کوبن رو طبل جنگ. گويا آقايون از اين ور گفتن روتونو زياد کنين تنگه هرمز رو می بنديم، البته بلافاصله هم تکذيب کردن. آقايون و بانوان هم از اون ور گفتن نمی دونم چند تا هدف نظامی و هسته ای دارين که روتونو زياد کنين می زنيمشون. حالا يکی نيست بگه بستن تنگه هرمز اول از همه گريبان چهارتا بازرگان بدبخت ايرانی رو می گيره، بمبارون مواضع نظامی و هسته ای هم اول از همه معنيش فاجعه زيست محيطی واسه مردم ايرانه.
ما چی کاره بيديم آخه؟!
ياد پستم تو وبلاگ قبليم افتادم:
کاسه کوزه رو تو سر هر کی بشکونی
باز کوزه بيچاره است که می شکنه
سر طرف فقط درد می گيره

احتراما گور بابای همه.

posted @ ۱۱:۲۳ قبل‌ازظهر  


   شنبه، مرداد ۲۹، ۱۳۸۴  

حوصله ام از قرص خوردن و خوابيدن، از انتظار کشيدن از همه چی سررفته ديگه.
يه زمانی شعار می دادم بايد چی کار کرد، حالا ديگه حوصله شعار دادنو هم ندارم.

چرا هيشکی منو دوست نداره؟

posted @ ۹:۲۹ بعدازظهر  


   پنجشنبه، مرداد ۲۰، ۱۳۸۴  

ايران

روزگاری آقای شريعتمداری مدير منصوب کيهان برای ترساندن اهل اصلاح نوشته بود بسم الله ما ترمز و فرمان را بريده و در سرازيری به راه می افتيم تا ببينيم شما چه می کنيد. شعار هميشگی آقايان. من در جواب ايشان نوشتم "هيچ. ما از ترس کنار می کشيم، اما ممکن است بپرسم شما آن ماشين ترمز و فرمان بريده را به کجا می توانيد برد".
(مسعود بهنود)

به نظر من اغلب نوشته های بهنود به انشا بيشتر می مونه. بماند که بعضيها از اين ور بهش می گن منحط فاسد غربی بعضيهای ديگه از اون ور بهش می گن خودفروخته اهل معامله مزدبگير حکومتی. اما بعضی وقتها، خداييش متنش منو می گيره (مثل متن بالا) ذاتش هرچی هست قاعدتا به من ربطی نداره، نه؟ يه متنی هم تو کتاب از سيد ضيا تا بختيار داره که خيلی دوستش دارم، حالا دقيقشو حفظ نيستم اما فحوای کليش اينه:
" استخوانداران سياست مانند تيمورتاش يا مرده بودند يا جلای وطن کرده. درباريان هم به جز تاييد فرمايشات قبله عالم و نوکری در زير سايه الطاف همايونی کاری نمی دانستند و درک آنهمه حوادث جهانی در ذهن ديکتاتور پير نمی گنجيد. خيال خود را خوش کرده بود که هيتلر بنا به مصالحی در شوروی توقف کرده و کار را يکسره نمی کند! وقتی سرانجام نخستين هواپيماهای متفقين بر آسمان بوشهر پديدار شدند و ايران از هر طرف مورد هجوم قرار گرفت، باور کردنی نبود که در طی اين سالها هيچ کس از آنچه در جهان می گذشت اطلاع نداشته باشد. فرمانداری بوشهر، وحشت زده خبر ظهور هواپيماهای بيگانه را به تهران رساند. وقتی از جانب تهران سوال شد هواپيماها در چه جهت و به چه سمتی حرکت کردند، جواب آمد: از عسک اعليحضرت، رفتن به طرف پنجره!"

حالا يه ديالوگ لوس از کتاب خاله زنکی دزيره که هيچ ربطی به بهنود و نوشته هاش نداره:
دزيره: بازهم... تلفات اين جنگ خيلی سنگين بوده... حالا می خواد چیکار کنه؟
ژوزفين: شايد تسليم بشه. اما فکر می کنم برمی گرده، سپاهی تجهيز می کنه و يک جنگ تازه
دزيره: اما خانم به سر فرانسه چه می ياد؟
ژوزفين (با پوزخند): مگه بناپارت و فرانسه، يکی نيستن؟!

posted @ ۱۱:۳۷ قبل‌ازظهر  


   یکشنبه، مرداد ۱۶، ۱۳۸۴  

تاريخ

+ هی مردم
کسی از بم خبر نداره؟
نه
بم ديگه قديمی شده
مثل رودبار
مثل طبس
مثل خيلی جاهای ديگه
منصور
وقتی تهرون زلزله اومد
برام عيدی ندارم بساز
شما هم واسه ام بيانيه صادر کنين
واسه ام لوگو بزنين مسئول فاجعه تهران جمهوری اسلامی است
بهترين آخوندها رو واسه دفنم زابراه کنين
نشون بدين چه مديران لايقی هستين

- مصيبت قحطه که به زلزله فکر می کنی؟!

+ نه!
پس اين کارهارو بذارين واسه
وقتی تو انفجار اتمی مردم
وقتی تو بمب گذاری وسط دالونهای مترو مردم
وقتی از طناب دار آويزون شدم يا زير شلاق رگهام پاره شد
وقتی از اعتصاب غذا مردم
وقتی بی سر و صدا مث يه شهروند نمونه دق کردم...

زنده برای مردنه
مرده برای اسطوره شدن
اسطوره برای فراموش شدن
فراموشی برای زنده موندن

زندگی من، بالا بردن ميزان تلفات فلان آمار تاريخ بود
تا به اين بهانه، عده ای کمتر احساس پوچی کنن
درود بر من!

posted @ ۳:۳۹ بعدازظهر  


   چهارشنبه، مرداد ۱۲، ۱۳۸۴  

تموم شب رو گریه کردم. به جای تسکین بهم سردرد داد.
دانی که چنگ و عود چه تقرير می کنند/ پنهان خوريد باده که تعزير می کنند
ناموس عشق و رونق عشاق می برند/ عيب جوان و سرزنش پير می کنند
ما از برون در، شده مغرور صد فريب/ تا خود درون پرده چه تدبير می کنند
دلم تابستونای نوجوونيمو می خواد. خيلی عاليه چون من تقريبا هيچ وقت دلم برای بچگی و نوجوونی ام تنگ نمی شه. کار فوق العاده ای هم انجام نمی داديم، نه تفريحی بود نه سرگرمی. اما باد کولر آبی يه سرمای محشری داشت که تا استخون آدم می نشست. نمی دونم چرا شليل و هلوها خوشمزه تر بودن. زير باد کولر فلسفه می خونديم و نقاشی می کشيديم. مشق زبان می نوشتيم و برنامه شمارش اعداد 1 تا 10 به زبان فصيح QBasic. واسه ندا و فائزه نامه می نوشتيم و چشم به راه نامه هاشون می مونديم. با ندا هميشه از سينما و عشق حرف می زديم با فائزه از علم و تحصيل و مذمت خونواده. تا اين که باباش نامه هامونو خوند و بهمون خنديد، ما هم تصميم گرفتيم نامه هامونو به زبون رمز بنويسيم واسه همديگه. از الفبای رمز چيزی يادم نموده فقط يادمه به جای ميم می نوشتيم تتای يونانی. با ندا يه طوری از عشق حرف می زديم انگاری حلال تموم مشکلات بشريته، باوری که تا الآن هم حفظش کردم. يه وختها که خيلی خوش شانس بوديم اجازه می گرفتيم با شرمينه بريم سينما يا رستوران و کافی شاپ. آخ شرمينه کجايی دلم برات تنگ شده. اول مهر هم سگی ترين روز سال بود مخصوصا روزهای سياه دبيرستان. چرا ديگه نمی تونم فلسفه بخونم؟ چرااعتماد به نفس نقاشی کردنو از دست دادم؟ نقاشيهامو به هرکسی نشون نمی دادم. هرکی هم می ديد می گفت نقاشی بلد نيستی اما فکر کردنو بلدی. چرا دنبال يه کلاس نقاشی نرفتم؟ چند وخت پيش خواستم دوباره توی يه قضيه رياضی شنا کنم. تموم خاطرات گند دانشگاه جلوی چشمام رژه رفت و کتابو پرت کردم اون ور گفتم گور بابات.
وای وای وای... من چقدر از دست دادم. به قول فروغ هرچی که بايد از دست داده باشم، از دست دادم. از محيطهای روشنفکری هنری سياسی چندشم می شه. نيش باز دانشجويان اميدوار اهل علم حالمو بهم می زنه. خونه مثل سنگ قبر بهم فشار می ياره. ماحصل کار برام سردرد و کسالته. حوصله تکون دادن دست و پامو هم ندارم چه برسه به ورزش. هيچ حرفی برای ارتباط با هيچ کسی پيدا نمی کنم. همين می شه ديگه. فقط پلاس جلوی تلويزيون و بلعيدن يه مشت مزخرف. من کی وقت کردم اين همه حس و علاقه رو از دست بدم؟

posted @ ۱۰:۰۹ قبل‌ازظهر  


   سه‌شنبه، مرداد ۱۱، ۱۳۸۴  

Sleeping Iranian

شاهزاده سرافکنده و غمگين از قصر بيرون آمد.
نگاهی به انبوه مردم در خواب رفته انداخت و به لباسهای خاک آلود و زخمهای بیشمارش.
به طرف اسب سفيد زخمی اش رفت و دست نوازش به سر و گوشش کشيد.
آرام در گوشش گفت:
اخوی! بوسيدن که سهله. ديگه گ...دن هم بيدارش نمی کنه.

posted @ ۱۰:۵۱ قبل‌ازظهر  


   دوشنبه، مرداد ۱۰، ۱۳۸۴  

سکوت، سکوت، سکوت...

نگاه کن
تو هيچ گاه پيش نرفتی
تو
فرو رفتی.

ازت متنفرم ای مرگ لعنتی. ديگه تو هم بوی چس ناله می دی. ديگه تو هم پوسيدی. ديگه تو هم مثل قديما سفيد و سرد و مرموز نيستی. بوی خاک نمی دی. يه تجارت کثيفی، گرم و قرمز مثل خون. هيچ سری با تو نمونده ای مرگ لعنتی. هيچ خاکستری طاعونی باهات نمونده. توی تبليغات کثافت واکسن ايدز و داروهای ضد سرطان گم شدی. به جای بوی سدر و کافور، بخار اودکلن ازت متصاعد می شه. ديگه تو هم معنی خودتو از دست دادی. ديگه تو هم رفتی تو بيزينس. سهامت رفته تو بورس. الهی که بميری ای مرگ لعنتی.

غرق غرق غرقم.

posted @ ۱:۴۱ بعدازظهر